انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

specially YOU

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۳۷ ب.ظ

می خاستم تو آن کسی باشی که خیابان ها را نگاه نمی کند... فصل ها را نظاره می کند.

این را تو گفتی و من سرجایم صاف نشستم. انگار که دلیلی بود بر حقانیت سخنت. چند وقت پیش بود. نپرس دقیقن چند وقت پیش؟ از ماه و سالش خاطره ای ندارم. ولی دلم گواهی می دهد که خیلی وقت از آن نگذشته است. شاید همین دیشب بود که حالا خیال می کنم هزار سال از آن گذشته است! مثل آمدن جانی و ماریو که قبلن هم گفتم بهت؛ خیال می کنم فقط خابش را دیده ام. یا با هم دیده ایم.

یادم است تو گفتی. با آن حالت های همیشه مهربانت. چقدر خوب است که خاطره ای ندارم از عصبانیتت. به جز وقتی که جدی می شوی و ابرو در هم می کشی و آن چین های منظم روی پیشانیت ظاهر می شود و وسط دعوا هم که باشد، حتا اگر در حال گریستن باشم یا فریاد زدن، با اصرار تاکید می کنم: چین ننداز روی پیشانیت. و وسط دعوا هم که باشد و حرفت هر قدر جدی باشد؛ قبول می کنی. و حالت مهربانت، حالت همیشه مهربانت بر می گردد.

با آن حالت همیشه مهربانت می گفتی. با چشم هایی که جداگانه و مستقل از لب هایت می خندید. نه اینکه قهقهه بزند یا جلف باشد... لبخند می زد. متبسم بود. زیباترین مژه ها بر کرانِ زیباترین مردمک های قهوه ای رنگی که دیده ام، لبخند چشم هایت را گرم می فشرد. از دورتر که نگاه می کنم، وسعت انبساط نگاه و لبخند و مهربانیت بهتر در حدودِ انتظاراتم جای می گیرد.

این را گفتی و من صاف شد نشستنم. انگار می شکفتم. انگار جوانه می زدم. قد می کشیدم. خودم را می دیدم که روی یک انگشت یک پا چرخ می زنم در باغ. دست حلقه می زنم دور تنه ی درختی و می چرخم دور آن. می خندیدم و موهایم در هوا تاب می خورد. خودم را می دیدم و می خندیدم. شاد بودم. شاد شده بودم از این همه زیبایی.

یادم آمد باز از قبل ها. از بی خبریمان. یادت هست؟ بودیم اما کور! اما کر! بودیم! بی خبر! چیزهای به این بدی را خدا چرا خلق کرده است؟ نپرس کی؟ چند ماه پیش؟ چند سال؟ چند روز؟ شاید هزار سال پیش بوده... شاید همین دیروز... قدم هایم مثل همیشه داشت خیابان را متعالی می کرد... این بار بولوار کشاورز را... خوب یادم است که یک پنج شنبه ی ابری بود... شاید هم بارانی... به دندانپزشکی فکر می کردم... آخرین فصل پایان نامه ام... خرید خانه ی دانشجویی... و گنجشک ها.

گنجشک هایی که همراه با آن روز و آن قدم ها جاودانه شدند... و یادم رفت از پایان نامه و دندانپزشکی و ناهار و شال هستی که آخرین لحظه به طرفم گرفت و گفت لااقل مقنعه ات را عوض کن... و من نگران بودم عطر روی شالش، که با بوی ادکلن من فرق دارد، به مشامت برسد... اما یادم نمی رود از تک تک کلماتت... و گنجشک ها. 

حالا داشتی این جمله را می گفتی و من می شکفتم و گنجشک ها در من تکرار می شدند... دقیقن همان ها که آن روز دور و برمان می نشستند و شدند سوژه ی کلام و خاسته یا ناخاسته، جاودانه شدند.

آری... فصل ها را می بینم... شفاف تر از خیابان... مثلن این خاطره مال بهار بود. یادت هست؟ نگو اوایل زمستان که مطمئن می شوم کم حافظه ای.

پ.ن: چقدر لذت انجام دادن چند تا کار پشت سر هم بیشتره تا اینکه یکی یکی انجامشون بدیم! امروز من یک لیست 11 گزینه ای از این کارهای پشت سرهمو دونه دونه تیک زدم... مهم ترینش همین راه اندازی مجدد اینتر نت بود بعد از یکی دو هفته. بقیه هم از تعمیر تلفن تا پرداخت قبض و ارسال فکس و مرتب کردن آشپزخونه و شستن لاک پشتمو شامل می شد. از خاب زمستونی بیدار شده. تولد یک سالگیشه.

پ.ن 2: شمع دوست داری. اینطور نیست؟

  • یگانه

نظرات (۱)

در دست به قلم شدن چقد هنرمندی!!!!!!!!!1
چقد دلنشین نوشتی،چقد جزییات و خوب بیان کردی در بیان جزییات منو یاد سریال بریکینگ بد انداخت!
قاعدتا باید خاطره خوبی باشه که اینقد همه چیو خوب یادته و یه سری چیزا جاودانه شد.
و نیز قاعدتا باید خاطره 2 نفره باشه و میخوام به نفر دوم تبریک بگم و کلی حسودی کنم.
تا باد چنین بادا.......
پاسخ:
باورم میشه ها!
هنرمندم در دست به قلم شدن؟ امیدوم اینه که یه روزی هنرمند بشم. فعلن فقط هوسشو دارم. یا به تعبیر ادبی تر سوداشو در سر دارم.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">