انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

وجود و ماهیت

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۸:۳۲ ق.ظ

بد فکری هم نیست... چی میشد انسان نباشیم... یک توپ بسکتبال باشیم... دستگیره ی در... بطری آب معدنی... یا مثلن برچسب کفشدوزک گوشه ی موبایل سمیرا... یا جلد  کتاب تهوع سارتر... یا عروسک موزیکال چسبیده روی آیینه...

هیچکدوم از این ها نیستیم و نمی تونیم باشیم... ولی اگه قدرت انتخاب داشتیم چی؟ خوب بود که موجودیت خودمون در این جهان رو در قالب و ماهیت یک دستگیره ی در بگذرونیم؟ یا هیجان انگیزتر: توپ بسکتبال؟ اونوقت نه دردی بود... نه درکی... نه دنیایی... نه پیامبری... نه آخرتی... نه تمنایی... نه آرزویی... نه در طلب تعین بخشیدن به ماهیت نامتعین انسانیمون که در هر لحظه و در هر فرد، منحصر در نوع خاصی ست... 

اما حالا فرق می کنه... اوهوم درد می کشیم... دنیا رو کشف می کنیم و از کوچیکی خودمون احساس حقارت می کنیم... آدما رو می شناسییم و از رستگاری بشر نا امید می شیم...

ولی یک توپ بسکتبال هیچوقت لذت یک لبخند زیبا، یک دوست خوب، پشیمونی بعد از دعوا، نمره ی خوب گرفتن، روز آخر امتحانا، دست دادن با اونی که برات مهمه، بستنی قیفی، سیب زمینی سرخ شده، شعر خوندن، رقصیدن، کادو گرفتن، جواب گرفتن یک پیام خصوصی توی ایمیل... رو درک نمی کنه. 

من که حاضر نیستم همه شو به پای هم از دست بدهم. همه شو به پای هم تحمل می کنم.

  • یگانه

نظرات (۴)

ئه؟ درهم‌ه؟ نمی‌شه خوباشو سوا کنیم؟
پاسخ:
اگه یه راهی پیدا کردی، فرمولشو برای منم بفرست!
وقتی به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم با وجود همه‌ی سیاهیایی که داشته، همیشه‌ی همیشه یه نقطه‌های سفیدی تووش بوده که بهم امید و انگیزه بده برای تحمل سیاهیاش ...
مثلاً یه خاهری که وسط کارهای زیادی که برای «پ.ن»ش داره، وقتی بهش نیاز داری، پیشت باشه، از مظفر بری بالا، اون از مظفر بیاد پایین، وسط مظفر همدیگه رو ببینین، روی یکی از نیمکتای مظفر بشینید، کنارش گریه کنی، بهش دردتو بگی، بغلت کنه بگه می‌فهممت ...
(همین الآنم صورتم خیس شد ... خوبیش اینه که سرما خوردم و گرفتگی صدا و بینی، و چشمای خیسمو می‌تونم بندازم گردن سرماخوردگی!)
پاسخ:
اون دوره... اون بالا پایین رفتنا از مظفر... اون روزا... بهترین دوره ی همه ی عمرم بوده.
اوووووووووووووووههههههههههههههه
چه دل و قلوه ای، بیشتر از مطلبی که نوشتی نظرات و پاسخ های شما نظر آدما جلب می کنه،چقد احساستون بهم قوی بوده، به فرض اینکه هر دوتون خانم هستید که گویا همینطوره و به فرض اینکه الان یکیتون یزد و شاید یکیتون تهران باشید قاعدتا باید خیلی سختتون باشه، کاش می شد روی یکی از نیمکتای مظفر بشینیم، کنار .....
پاسخ:
نظر لطفتونه.
کم اند در اطراف ما آدم هایی که بتونی کنارشون خودت باشی. و نگران نباشی که چطور یک طرفه تو رو به قضاوت بنشینند... کم اند آدم هایی که از عمق آرزوها و عمق بودنت باهاشون حرف زده باشی.
لااقل توی زندگی من یکی خیلی کم بودند! ولی بودند. بیشتر از یکی.
کم یاب ترین رنگ، یک رنگیه.کاش ما آدمها واسه زندگی کردن این همه حصار درست نمیکردیم.
پاسخ:
چاره ای نداشتیم. 
اصرار داشتیم باید زندگیمون یک تفاوتی داشته باشه با حیوانات. بعد معنا آفریدیم. خدا آفریدیم. رستاخیز آفریدیم. دین آفریدییم. و شد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">