انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

دلبر برفت و...

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۴۰ ق.ظ

با اینکه از ساعت 7/30 صبح توی بانک بودم و تا برسم خونه ساعت شده بود 8/30؛ ولی امروز بالاخره وقت پیدا کردم برای نوشتن... توی یک هفته ده روزی که مرتب کار بود و گرفتاری. این قدر همینطور پشت سر هم کار پیش اومد که آخرش نرسیدم انگشت های دست راستمو لاک بزنم! بلکه مجبور شدم لاک ناخن های دست چپو که زودتر زده بودم و منتظر بودم که خشک بشه تا دست راستمو لاک بزنم و بعدش هی کار پیش اومد؛ پاک کنم.(چه جمله ی طولانی ای!) چون که خراب شده بود دیگه بعد از یک هفته.

همه چی با اومدن برادرم از تهران و بعدش دایی و پسرخالم و وقتی که باید میزاشتم برای بیرون بردنشون و بعد ناهار درست کردن و گپ زدن طولانی و عادت من به اینکه دوست دارم وقتی کسی به خونم میاد روال عادی و یکنواخت زندگیمو تغییر بدم و با تمام وقتم و با تمام وجودم ازش پذیرایی کنم، شروع شد. (این جمله های طولانی اخیرن از کجا اومدن توی ادبیاتم؟ دوسشون ندارم!) 

بعدش یکهو و بدون برنامه و به سبک خودم که دوس دارم خودمو غافلگیر کنم و کاری رو انجام بدم که از قبل تصمیم نگرفتم براش، یک سفر 2 روزه داشتم که به جز خستگی و اثار خالی کردن کوله که توی پذیرایی و پای مبل هاست(به جای اینکه مثل همیشه توی اتاق خاب باشه!) 2 تا کار مهم داشتم که هر دو انجام شدند. بعدش توی اینرسی خستگی در کردن و سر زدن به نت به جای این یکی دو روز و این همه دور شدن از دفتر خاطرات روزانه.

22 اسفند روز خوبیه. بوی باد و بوی عید خوشاینده. دیدن مردم. امشب میخام 2 ساعت راه برم و آدم ها رو نگاه کنم. در آستانه ی تعییر و تحول بزرگی که ازش گریزان نیستم. نمیگم که زندگیمو تعطیل کردم... یا اینکه دیگه هرگز لبخند نزدم و روز خوشی نداشتم... این چنین نبوده واقعن.

اما نمی تونم غمگین هم نشم. گاهی. وقتی که یادم میفته. بهار 79. اول فروردینش. چند لحظه بعد از تحویل سال. از اون سال هایی که تحویلش، ظهره. با فال حافظی که صادقانه می گفت: دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد/ یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد...

یادم میاد از یک لحظه، کسری از یک ثانیه که قلبم، قلب همه مون شکفت. منبسط شد از امید. اسمش روی در ورودی بخش مراقبت های ویژه ی مغز نبود. و چقدر سریع، وقوع اون اتفاقی که اجماع عجیبی کردیم به انکارش، علنی شد... نمیخام دوباره به یاد بیارم چشم ها و نگاه های تک تک اعضای خانواده ام را. نه. فکر نمی کنم به مادرم که چادر آورده بود جلوی صورتش و برادرم که مشت کوبید به دیوار و کوچکترها که صدای گریه شان بلند بود و پدرم که فقط گوشه ی دو چشمش تر شد... فکر می کنم فقط به اینکه اون موقع خیلی کوچک بودم. قلبم چطور توانست طاقت بیاورد؟ و نمیرد و هزار تکه نشود.

  • یگانه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">