جای خالی "تو"
دلم از این اسمان ها میخاهد... همین را میگویم که عکسش را گذاشته ای... که یک گوشه ای زیر همین ابرهای گرفته اش, هی راه برویم, توی خیابان های ولیعصرش... (ولی شب, ولی صبح) و بخندیم... و قدم هایمان را تا فردوسی بشماریم و بعد برگردیم چک کنیم تا مطمین شویم درست شمرده ایم... خودت را تعریف کنی برایم و روی سردترین نیمکت های سیمانی در سردترین روزهای زمستان گرم شویم... و کیک sisi بخوریم و بعد که بلند شویم, روی زمین تصویر گلی نقش بسته باشد که گلبرگ هایش را با یکدیگر گریستیم... هی از سر ابو ریحان که رد شدیم به شیرینی فرانسه وعده دهیم که این بار, این بار مهمانش میکنیم به حضور خود با صرف ان هات چاکلت موعود... و هر وقت کلیدم را جاگذاشته باشم, انقدر کتابهای ان کتابفروشی نبش میدان را ورق بزنیم, تا دوستانم سر برسند. بعد من توی اتوبوس کنارت بنشینم که تا وقت رفتنت تنها نباشی...
اسمان یکی است... جای تو اینجا, زیر ابرهایی بر فراز ولیعصر, خالی است اما. از حالا.
- ۹۳/۰۲/۰۹