آخرین دم هوشیاری
شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۳۷ ب.ظ
تا حالا نشده از توی رختخاب پست بزارم... دراز کشیده به پشت، در حالی که بالش زیر سینه و چانه ام قرار داره و زانوهام دولاست... عینکم روی چشممه و از حالا بزرگترین دغدغه ام خاموش کردن چراغه با این همه خاب الویی... هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم. هیچی حقیقتن. اولها روزمرگی اتفاق عجیبی بود که میشد ازش حرف زد و توصیفش کرد... حالاها به ان عادت کردم... به شباهت بی اندازه ی روزها به یکدیگر و موکول کردن همه ی کارهای ناتمام به فردا... به این همه فایل باز و پنجره های گشاده... که سرعت فک کردن و کلن کارکرد ذهنمو به شدت اورده پایین، اما چون عملکردشون ناتمامه نمیتونم ببندمشون و چون نیمی یا کمتر, بیشتر ازشون انجام شده دلم نمیاد ببندمشون.
تنها چیزی که هنوز از ان دست نکشیده ام حرف زدن است. به نظرم چون هنوز کاملن ناامید نشدم.
- ۹۳/۰۲/۱۳
دوما قراره نا امید شی؟
یه پپیشنهاد
هر وقت اوست کریم مرد نا امید شو!