هیس
اصلن یادم نمیاد آخرین باری که سوار دوچرخه شدم واسه چند سال پیش بوده... اولش کلی وقت گذاشتم برای تنظیمات!!! یعنی استقرار مانتو و سفت کردن شال... ولی بعدش خیلی خوب شد... کلی پا زدم و خندیدم و فکر هم کردم... فکر این که چگونه زندگی ای دارم و چه تجربه هایی دارم و ممکن بود چگونه زندگی ای میداشتم و چه تجربه های دیگری می داشتم. البته بهتر و بدتری مساله من نبود و نیست. صرف تفاوت ها و اینکه در هر جور زندگی ای، باید توانست لذت برد. اگه بادی که پیشانی و گونه هامو نوازش می کرد، پروایش بود که از موهام عبور کنه، البته عیشم تکمیل بود... موهایی که دیگر بلند شده...
توی ماشین به سرفه کردن افتادم. بعد همین طور که داشتم به لاک بنفش و لایه ی دوم اکلیلی روش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که چه راه هایی میشود رفت با دوچرخه...ناگهان در آینه بغل ماشین، دختری دیدم که داشت آه می کشید و زیر شیشه های درشت عینک مشکی اش، یک جفت چشم خیلی قرمز بود که ریمل و سایه هم کمرنگش نمی کرد. چشم هایم را بستم و فقط گفتم: هیس!
- ۹۳/۰۲/۲۳