اتوبان قم کاشان
درخت های تک و توک. آسمان با ابرهایی این جا و آنجا. خارها و علف های هرز. گاردهای وسط اتوبان. چیز زیادی نیست برای دیدن. نگاهم را می اندازم توی ماشین. روی داشبورد عینک جدیدم است. دسته اش شکسته. یادم آمد. به همین خاطر است که چیز خوبی نمی بینم. چون خوب، نمی بینم. دست هایم روی زانویم است. هنوز می لرزند. صندل های جدیدم جلوی صندلی افتاده اند. پاهایم را جمع کرده ام روی صندلی. از مسافرت با ماشین بدم می آید. بینی ام را بالا می کشم و تابلوی کنارجاده را می خوانم: کاشان 35. شالم روی شانه هایم افتاده و موهایم پریشان است. آشفته. آشفته ام. گلویم می سوزد از فریادهایم. هر چند دقیقه یکبار خابم می برد و می پرم. نمی دانم کی خابم کی بیدار.
این همه زمان، این همه مکان، چگونه سپری شد؟ تک تک آن ثانیه ها را چگونه تاب آوردم؟؟ اکنون که باز می گردم و دوباره نگاه می کنم چشم برهم زدنی است. حالا می فهمم. این که از قدیم راجع به گذر زمان می گفتند: "تا چشم هم بزنی، گذشته" خبر از گذشته در آینده می دهد. یعنی بعد که برگردی و به آن فکرکنی، به نظرت بیش از چشم برهم زدن نمی آید. اما تک تک آن ثانیه ها با حجم و وزن حقیقی شان سپری شده است.
50 سالگی برایم آخر دنیاست. مثل کودکی ام که به سن کنکور رسیدن برایم آخرین مرحله ی ورود به دنیای بزرگسالی بود. 50 سالگی خودم را می بینم. با لباس های تیره ی بلند. با موهای نقره ای کوتاه. توی دستهای چروکم یکی از کتابهای بوبن است، که آن را به سینه ام فشردم. چشم هایم را بسته ام. دارم به بهترین سال های زندگی و جوانی ام فکر می کنم و می گویم: چشم برهم زدنی بود.
مطمئنم به یاد نخاهم آورد تک تک ثانیه های اتوبان ِ این قم ِ لعنتی را.
- ۹۳/۰۳/۱۷