مدارا
دستبند و گوشواره.
روی مبلی به موازاتش نشسته بودم. بلند شد و آمد گذاشتشان روی لبه ی مبل. چون در آخرین لحظه ی قبل از آمدنش میخاستیم بریم خیابان ایرانشهر، مانتو به تن داشتم. و شال روی شانه هایم بود. لبم را گاز کوچکی گرفتم. غافلگیر شده بودم. ولی قرار نبود گول بخورم. سکوت کردم. از آن لبخندهایی روی لبهایم بود که انگار از پشتشان می گریزم به گذشته. و چیزهایی که فراموشم نشده به هیچ وجه.
سکوت می کنم در برابر بیگانگی جمله ها. در برابر ور رفتن با شکلات خوری و مطالعه ی کاغذ خصوصی روی میز که از دیشب همان جا مانده است. سکوتی که وصل می شود به برق گرفتگی! از جا می پرم. چه می گوید؟ "بقیه نفهمند؟" البته ذهنم به آن سرعت تمام زوایای آن حرف را پیش بینی نکرد. اما حداقل اینقدر هم پردازش کرد که بداند بازی جدیدی در کار است. و من برای بازی خوردن، دیگر زیادی با تجربه شده ام.
وقتی حقیقت را می دانی، شنیدن دروغ از دهانشان چقدر حقارت بار است. عارم می آید به چشم های چنین انسانی نگاه کنم. من می گویم، مدارا. من می گویم کاهش اصطکاک برای جلوگیری از فرسایش، من می گویم سکوت و خویشتنداری به جای کل کل. اما نمی گویم دروغ. نمی گویم تحمیق.
امروز هم روی همان مبل نشستم. بدون کوچکترین توقعی از این انسان های مهربان. از این انسان های با تجربه. با آبرو. شربت بهار نارنج را در دست داشتند و یکی دو تا از دروغ هایشان آشکار بود برایم و سکوت می کردم. این جور وقت ها از حجم پردازشی که درونم اتفاق میفتد داغ می شوم.
در را پشت سرشان بستم. عرق پشت لب هایم را پاک کردم. همان وسط پذیرایی ایستادم.
دوباره شروع نکن.
باشد. می نشینم روی همان مبل و لیوان شربتم را برمی دارم. دراز می کشم و ارام آرام جرعه جرعه اش را می نوشم. لاک جدیدم با فرنچ ابی اش چقدر زیبباست. از نگاه کردن به آن سیر نمی شم. چه چیز دیگری در این دنیا وجود دارد؟
- ۹۳/۰۵/۱۴