شهود کلاس ریاضی
مدت هاست خشم درونم را بیرون نریختم... بعضی ها داد می کشند... نمی توانم بگویم خشمگین نشدم. البته شاید هم نه. بیشتر نا امیدم. گسسته.
سر کلاس ریاضی می نشینم. ردیف سوم. با مانتوی آستین بلند و شلوار فاستونی و مقنعه مشکی. استاد دعای فرج را می خاند و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم. وسط کلاس بحث به نکاتی پیرامون شعارهای افزایش جمعیت می کشد. سکوت می کنم. نه موافقم. نه مخالفم. بالکل گسسته ام از این زن ها و دخترهایی که اینجا نشسته اند. دارم به مهمانی امشب فکر می کنم و این که پیراهن بافت سورمه ای را دو بار قبلن پوشیده ام. رنگ روشن هم که معذوریت دارد. فکر نمی کنم به این جا. به این ها. نمی دانم کدامشان به خدا اعتقاد ندارند. فکر می کنم که هنوز اندکی تب دارم. خیلی وقت است که گریه نکرده ام. دیوانه وار نخندیده ام. غافلگیر نشده ام. دلتنگ چرا.
به نظرم یکی از بزرگترین موهبت های این زندگی آن است که وقتی فکر می کنیم از چشمانمان خوانده نمی شود.
- ۹۳/۰۸/۰۹