تقاضای ...
می شنوم و با مناعت طبع می گذرم... نه اینکه حوصله اش را نداشته باشم... حقیقتن چون روی خودم کار کرده ام... چون خودم را منقبض نگه داشته ام تا جایی که پوستم کشیده شود و دندان هایم به هم بخورد... چون تمرین کرده ام.
روزها ساده تر می گذرند... چون همه را با یک هدف مشخص می گذرانم: رسیدن به 5 شنبه و جمعه. ساعتم حتا 5 شنبه و جمعه زنگ می زند... و عادت کرده ام همام 6/30 صبح بیدار شوم... تفاوتش توی همان انقباضی است که روزهای دیگر از شنیدن صدای زنگ (5/45) تا بیدار شدن به خودم می گیرم و 5 شنبه ها نه. و چقدر بدم می آید از این انقباض. از این همه قبض. برای همین ظهر رفتم توی دستشویی و هی خودم را معطل کردم. 4 بار دست هایم را شستم. بعد هی به خودم نگاه کردم توی آینه. به ابروها و موهای محتاج رنگ مو و چروک گوشه ی لبم. بعد دو بار دیگر دست هایم را شستم و آمدم بیرون. البته به دلخاه ِ من پیش نرفته بود... ولی لا اقل آن همه انقباض را دور زده بودم. شانه بالا انداختم و رفتیم.
- ۹۳/۰۸/۲۷