انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

با تک تک سلول ها

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

نمی شود برگشت.

نمی شود به  عقب برگشت و چیزها را تغییر داد. نمی شود برگردم به 5 سالگی و عروسکم را نبخشم به دختر عمویم. نمی شود برگردم به شب تولد 7 سالگی ام و این بار بیدار شوم و تشکم را خیس نکنم. نمی شود صبح 11 خرداد 73 بعد از امتحان ریاضی به خانه برنگردم تا اولین تجربه ی نزدیکم از مرگ را به سن دیگری موکول کنم. نمی شود برگردم به انتخاب رشته ی دبیرستان و دانشگاه. نمی شود برگردم به تجربه هایم از خود، دیگری و عشق. نمی شود برگردم و آدم های دیگری را انتخاب کنم. نمی توانم برگردم و جور دیگری باشم. 

راه مسدود است.

فقط حرکت رو به جلو داریم.

نمی توانم از خاطراتم و رنج هایم بگریزم. می توانم اما لذت هایم را قبل از اینکه به سیاهچال گذشته پرتاب بشوند ببلعم... لذت خوردن اسنک آخر شب هایی که خیلی خسته ایم... این لذت که وقتی فیلم میبینی سرت روی شانه های کسی باشد... لذت دعوا سر آخرین دانه ی پفک... لذت اینکه غذایت سوخته باشد و با به به تمامش خورده شود... لذت 5 دقیقه بیشتر خابییدن صبح ها بعد از زنگ ساعت... لذت بوسه ی خداحافظی... لذت شستن آشپزخانه به صورت مشترک... لذت غذا دادن به آروانا... خود را به خاب زدن آخرهای فیلم... رزهای بعد از قهر... همخانی کردن با آهنگ ها... رقص دو نفره... ایستادن پشت ویترین لباس بچگانه... ورق زدن آلبوم... چرخیدن توی تخت... عکاسی با دوربین دستی زنیت قدیمی... قدم زدن در کوچه های قدیمی... از سرکار برگردی و ناهار آماده باشد... فال حافظ و دود عود و بوی شمع... گم کردن نوبتی حلقه ازدواج... تماشای طلوع کنار دریا... دزدیدن خوشه های گندم برای گلدان کنار خانه... ترکیدن لاستیک ماشین... 

هر چیزی. هر چیزی که می گذرد و خاطره می شود لذت است. 

گاهی خیلی فکر می کنم. دربند یاد و خاطره می شوم. ولی هر وقت که می خندم با تک تک سلول هایم است...

  • یگانه

نظرات (۱)

حتی گتسبی افسانه ای هم که باشی...

زمان را به زمین بدوزی و آن را در خاطره ی شکوهمند گذشته ها متوقف کنی... به این امید تنها به این امید که تمام رفته ها بازگردنند...

باز "لحظه " از دست رفته است.

افسون لحظه ها از میان انگشت هایت سر خورده است...

حتی اگر آنکه رفته به دامانت باز آید، بی ملاحظگی هایش را بازخواهد آورد...

و دوباره

و سه باره

و چهار باره

.

.

.

.

و هزارباره

با تو خواهد زیست و  تو را خواهد میراند.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">