انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

الرحمن

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

سردم است... خیلی خسته ام و ناهار هم هنوز نخوزده ام... می نشینم توی ماشین و تمام طول مسیر سکوت می کنم... تنم موز موز می شود از سرما...  و از فکر کردن.

می رسیم سر خاک. شب است. هنوز شلوغ است. عزیزشان را رها نکرده اند. به تعبیر خودشان می خاهند این اولین شب ها، تنهایش نگذارند. سلام سرد می کنم و جواب های سرد می شنوم. چشم های قرمز و ورم کرده، بیش از لباس های مشکی غم و اندوه را انتقال می دهد. می ایستم کنار قبری که خاکش هنوز خیس است. اعماق آن را تصور می کنم... نه اینکه سردی خاک و سیاهی و بی نوری آن چیز رعب آوری باشد... لااقل نه برای جسد ِ بی حس. ولی باور ِ سرنوشت نوع ِ بشر البته برایم تلخ است. فرجام ِ هستی. نهایت ِ بودن. تجربه ی اصیل. آخر ِزیستن. اشک گوشه های چشمم را خیس می کند. برای جریانی که انتخابش نکرده ایم، بدون ِ تردید پایان ِ غم انگیزی است. 

یکی از برادرهای مرحوم پیشنهاد می دهد قرائت قرآن را ادامه بدهند... حضور ما قطعش کرده بود گویا. زیرچشمی به خاهر ها و دختر خاله ها و مادر و همسرش نگاه می کنم. سردم است و از سنگینی این همه اندوه مور مورم می شود باز. برادر مرحوم می خاند: 

وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِیزَانَ

أَلَّا تَطْغَوْا فِی الْمِیزَانِ

نگاه می کنم به همسر مرحوم. ذهنم گسسته می شود از مکان. آرام آرام اشک هایش پایین می ریزد. اشک چیست؟ چیست؟ چیست این سحر؟ چیست؟ از کجا می آید؟ این صحنه ها برایم آشناست... چقدر بی معناست... فراتر از درک من... فاقد هر گونه معنایی. پوچ ِ خالص. عبث ِ محض. 

همگی با هم زمزمه می کنند: 

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

بر می گردم... چشمم به شانه های فرو افتاده این جمع می افتد و می افتم وسطشان... ای کاش معنی این آیات را نمی فهمیدم. شاید هم از سردی هواست... زانو هایم دارند می لرزند. من اشک نریختم... یا لااقل نخاستم که بریزم... زیر گلویم و روسری ساتن مشکی ام خیس شده. نفس عمیقی می کشم. چشم هایم به خاک (آن دهانه ی سرد مکنده) خیره مانده است... که (تمام این راه های پیچ در پیچ در آن به نقطه ی تلاقی و پایان می رسند)...

هنوز رانوهایم می لرزد. هنگامی می رسد که باید همه چیز را گذاشت و رفت. نه اینکه مثلن برویم ترکیه یا سیدنی... که من از ترس سنگین شدن ِ بارم دو سال است که چاقو نخریده ام برای آشپزخانه و شکر را از توی ظرف استیل برمی دارم که شکرریزم شکسته و کتاب اصلن نمی خرم و لباس خیلی کم... یا اینکه شروع کردم به بخشیدن دارایی های اندکم... باید همه چیز را گذاشت و خود را هم گذاشت... باید نابود بود.

چقدر عجیب است که مرگ اصیل ترین تجربه ی اگزیستانسیالیستی ِ بشر است و در مورد این اصیل ترین، هیچ چیزی برای گفتن نیست... همه آن را تجربه می کنند. هیچ کس آن را درک نمی کند.

باور هم نه.

با بوت های مخمل و شلوار جین ترک و مانتوی فتر و لوازم آرایش فرانسوی زیر نور ماه، کنار خاک های خیس ایستاده ام و دلم غنج می رود برای شام... سردم است و دلم دوش آب گرم می خاهد و یک آسپرین و یک خاب طولانی... و در عین حال عمیقن به ماهیت مرگ می اندیشم...

پوزخند ِ ناخودآگاهم خشک می شود:

کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ

وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ

لبم را گاز می گیرم... می خاهم نشنوم. اشک هایم را پاک می کنم. با سنگریزه جلوی پایم بازی می کنم. کناره های کفشم گلی شده. از همین خاک. (خاک ِ پذیرنده) فایده ای ندارد... می شنوم:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

با نگاهم اشاره می کنم برویم. خداحافظی مان مقارن می شود با ختم سوره و صلوات دسته جمعی. زمزمه وار و مغموم. نگاه آخرم را به آن صورت های غمزده می اندازم. خسته اند. لابد از صبح هی گریه کرده اند. می دانم. می دانم. یک باوری هست که باید به وجودت رسوخ کند. در زمان کوتاهی. باید عدم ِ محض ِ یک وجود را باور کنی. از آثار و نشانه ها و بقا و بازمانده هاش بگذریم... 

او دیگر در میان ما نیست.

او دیگر نیست.

او نیست.

نیست.

من هم خسته ام. به بخار سفیدرنگ نفس هایم خیره می شوم تا دست ِ تک تکشان فشرده شود و باز اسامه به هق هق بیفتد و مهدی آرامش کند و ندا از حال برود...

توی ماشین که می نشینم دست هایم را می گذارم پشت زانوهایم که هنوز می لرزند؛ تا گرم شوند. استارت که می خورد ناگهان صدای پخش ماشین بلند می شود:

زندگی راستی چه زود می گذره

آدم از فردای خود بی خبره

صدا را می آورم پایین. سکوت می شود. ساکت می مانیم. در بی انتهایی ِ جاده می رانیم.

ای کاش نمی فهمیدم. از پله ها که بالا می روم و کفش هایم را که در می آورم، نا خودآگاه توی ذهنم تکرار می شود:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ.

پ.ن: عبارت های داخل پرانتز، همگی شعرهای فروغ هستند.

  • یگانه

نظرات (۱)

« باید همه چیز را گذاشت و خود را هم گذاشت... باید نابود بود.»
این پستت رو خیلی دوس داشتم خاهری
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">