انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۳۸ مطلب با موضوع «خودم :: فراتر از روزمرگی» ثبت شده است

برای من صبح روز 31 فروردین با 30 فروردین هیچ فرقی نداره. در هر دو روز، ساعت 6/30 دقیقه که ساعتم آلارم دومشو به صدا در میاره، اتاقم به یک اندازه روشنه و از پنجره ی کوچک پایین تخت به مقدار برابر، نور وارد اتاق میشه. همین طور بقیه روزها. نهایت تفاوتش مثلن توی وسط های زمستون بود و شاید اوایل تابستون باشه. اما این روزها همه شبیه به همند. با صبح هایی یکسان. ناهارهایی در تنهایی. و شب هایی بیش از اندازه خسته. با وجود این همه دویدن. 

انگار همه ی چیزهای اطرافم عکس هستند. تحرکشون تاثیری نداره در احساسم. عکس یک درخت نمی تونه به اندازه ی یک درخت واقعی اثرگذار باشه. احساس می کنم دارم تصویر آدم ها رو میبینم. به عنوان مثال تماشای عکسی که در آن یک نفر خشمگین است چه احساسی به من می دهد؟ یا عکسی که یک نفر در آن خوشحال است ... احساس می کنم تمام لبخندهایشان رو به دوربین است. احساس می کنم تمام این زندگی ها قبلن زیسته شده اند.

امروز، روز غمگین شدن من نیست. برعکس. خوشحال باید باشم. اتفاق خوبی افتاد. اما من حتا پشت تلفن ذوق زده نشدم. از هیجان صدایم نلرزید. انگار کارگردان قبلن اعلام کرده بود این صحنه این اتفاق می افتد. کاملن انتظارش را داشتم. یک صدای ضبط شده بود انگار. یک واکنش عاری از احساس. یا لااقل عاری از احساسی فوق العاده.

می دانم این تصور؛ از کی آمده. از آن شب بود. که توی کویر می رفتیم. سرم را بیرون آورده بودم و مثل تمام دخترهای عقده ای ایرانی، از خلوت بیابان استفاده کرده بودم و موهامو سپرده بودم به باد... سرم بالا بود. رو به آسمان. بیشترین ستاره هایی که میشد در آسمان دید. قبلن ها در هیچ کجای ایران ندیده بودم. از همان دست آسمانی که شریعتی با آن، 300 صفحه کویر خلق کرده بود، و من نگاهش می کردم و اصرار داشتم که بشکفم از آن و باز، باز، باز، در این میانه، موسیقی ِ پخش شده از ضبط ماشین بود که روحم را لمس می کرد.(این اصطلاح مارینا بود برای تار نونازی ابوالفضل: it touches my soul) همان موسیقی تکراری که کلماتش و ریتمش را ثانیه به ثانیه حفظ بودم. همان جا بود که این به خود آگاهی ام کشیده شد. آسمان با تمام تفسیرهای بطلمیوسی و گالیله ایش، برای من یک تصویر دو بعدی بود، بی صدا، بی طعم، بی بو، بی لامسه. و برای آن لحظه ی من هیچ فرقی نمی کرد که یک کاسه ی مسی واژگون باشد بر سر ِ زمین که سوراخ سوراخ شده از قدمت و از آن روزنه هایش، نورِ بی نهایت آن طرفش دیده شود، یا فضای بیکرانه ای که به سان نقطه ای در آن گمیم؛ با تمام زندگی های زیسته مان.

بعد این احساس رشد کرد. مثل آبی که سر می رود. بیرون ریخت. تمام روزهایم را آغشت. 

هم اکنون در میان یک عکس بزرگ می زیم. در این عکس روز 30 فروردین با 31 هیچ تفاوتی ندارد.

پ.ن: صبح داشتم چای دم می کردم که خودبخود این شعرعلیرضا قربانی توی ذهنم تکرار شد: "وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید" نمی دونم شاعرش کیه. می تونم البته الان سرچ کنم ولی ترجیح میدم الان که دارم نظرمو میگم مجهول باشه برام. این بیت اینقدر ترکیب بدیع و مفهوم نابی داره، که واقعن انگار امروز داشتم میدیدمش! داشتم دست خلقت رو میدیدم که داره گریبان عدم رو پاره می کنه... چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چطور میشه، از خلاقیت زاهای مصنوعی استفاده نکرد و به چنین تصویری دست یافت. بی نهایت زیبا و متفاوت. به قول ادبیاتی ها: بدیع. البته بیشتر تحت تاثیر دیوید سداریس بودم، که خلاقیت های خودشو با مواد خلاقیت زا(که دسته ای کتفاوت از مخدرها هستند) توصیف کرده بود. آدم احساس نا امیدی می کنه. وقتی میفهمه بالا و پایین شدن این هورمون ها در درکش از جهان و ایدئولوژیش هم موثرند. اگر هم شاعرش تونسته باشه با عقل سلیمش این تصویر و خلق کنه، می فهمیم که سطح آندروفین خونش در حد برتر از ایدئال بوده. متاسفانه از نظر من تمام این زندگی این قدر مادیّه. به عنوان مثال این احساس دوبعدی بینی ِ من توی همین هفته یا نهایتن هفته ِ آینده عوض میشه. چون ورزش می کنم و محاله که ورزش روی این هورمون ها و تغییر دیدگاهام اثر نزاره.

  • یگانه

این بود اون دیالوگ ِ تکان دهنده و ترسناک:

احساس می کنم تمام احساساتی رو که میشه تجربه کرد، تجربه کردم. از این به بعدش، یه کپی ِ ضعیف شده از احساسات ِ قبلیه.

این که کپی باشه خودش خیلی بده. اونم در بهترین حالت، اگه کپی برابر ِ اصل باشه. در مورد ِ کپی ضعیف شده دیگه اصلن حرفی ندارم.

پ.ن: (امیدوارم بتونم هضمش کنم و تسلیمش نشم، چون به هرحال پاسخ سامانتا، برام قانع کننده نبود. هرچی نباشه اون آدم ها رو نفهمیده. در بهترین حالت مشابهِ یک احساس انسانی رو تجربه کرده.)

پ.ن 2: میخام برم بانک. پیاده. یک کمی هم می دوم. به موازات ِ تمرین های باشگاه. (رسمن دیگه کلاس نیست، باشگاهه) البته نه صرفن برای ورزشی موثر. برای فکر کردن. اندیشه هام در باد، بر باد! ایهام خوبیه. یک کپی ضعیف شده از اولین باری که دویدم! چند سالگی بوده اصلن!

  • یگانه

فکر می کنم به خاطر فیلم her باشه. نمی تونم در احساس هام، مکث کنم. نمی تونم توقف کنم. مرتب از یک احساس و یک فکر به جای دیگه و چیز دیگه در نوسانم. فک کنم میخام قبل از اینکه اون دیالوگ تکان دهنده ی توش، در وجودم تثبیت بشه، هی از پرداختن بهش طفره برم و عمیق نشم راجع بهش. خیلی خوب بود این فیلم. زیرنویسش هم به جز یک بار که اصطلاح آشپزی رو، به کنایه زدن ترجمه کرده بود عالی بود. برای بار اول دیدن، زیرنویس خیلی مهمه. استناد می کنم به شخصییت "امی" توی همین فیلم که یه جایی گفت: در یک زمان واحد،بهتره که بیشتر از یک تصمیم مهم نگیرم برای زندگیم. { که البته به جای "در یک زمان واحد" زیرنویس داده بود "هر بار" که معنی دقیقی نداره در این مورد. این دیالوگ امی با تئودور مال وقتیه که تازه از شوهرش طلاق گرفته و از کارش هم ناراضیه و دوست داره ترکش کنه اما ترجیح می ده که چون یک تصمیم مهم گرفته دیگه نگیره.} و با همین منطق -که به نظرم خیلی کارامده و بحثی ندارم بر سر مفیدیش!- اشاره می کنم که موقع فیلم دیدن (اونم فیلم ِ خوب) بهتره که ذهن به یه کار مشغول باشه. یا دیدن خود فیلم و تحلیل محتوا و لذت بردن از اون، و یا تمرین زبان و تقویت لیسنینگ. که البته ممکنه ناخودآگاه گاهی به هم بیامیزند. ولی normally دوس ندارم توی یک موقعیت خاص فیلم، درگیر فهم یک لغت یا اصطلاح بشم و شکاف بیفته توی ریتم ِ روایتش. (معنی این لغت توی فارسی چیه؟ normally. به طور نرمال؟ عمومن؟ در حالت عادی؟ نمی دونم واقعن.) 

صحنه ی اول فیلم که چند ثانیه مکث داشت روی چهره ی "تئودور"، احساس کردم چند ثانیه نتونستم پلک بزنم. جریان چیه؟ آره. گریم خیلی خوب بود. توی سال های خیلی آینده هم سبیل می تونه، جذابیتی برای چهره ی بعضیا باشه. در مورد عینک هم کاملن میشه انتظار داشت که در تکامل خودش، به شیشه های بزرگ ختم بشه که چشم ها هر چه بیشتر باهاش راحتند در مواجهه با عینک های کوچکتر که برای تغییر زاویه دید، نیازمند چرخش بیشتری است. البته انقباضی که توی صورتش بود و داشت حالت تفکر اونو نشون می داد هم عالی بود. آره. همه چی عالی بود. شروع خیلی خوب. ولی فقط این نبود. مطمئنم.

چند دقیقه ای از فیلم گذشت. توی یکی از فرم های لبخنداش بود که از پشت اون سبیل و اون عینک ِ تئودور تونستم "خوآکین فونیکس" رو ببینم. یا بهتره بگم، به خاطر بیارم. بازیگر فیلم quils. قبلش هم walk the line، که بعد از ون بهش میگفتیم: Gia. یادم اومد و شناختمش. فکر کنم آخرین فیلمی که از دیدم همون 9 سال پیش بود. دیدن دوبارش منو توی همون حال و هوای آخرین بار که دیدمش قرارم داد. یه چیزی بود توش. نمی دونم چطوری توضیح بدم. آهان. مثل یک عطر که می تونه حس یک خاطه یا حتا احساس قدیمی رو که جایی یا باکسی یا چیزی داشتی، توی وجودت زنده کنه. خیلی جالب بود. من -ذهن خودآگاهم- اونو نشناخته بود. اما ضمیر ناخودآگاهم شناخته بودش و یادش اومده بود و داشت پیغام یادآوری مخابره می کرد و داشتم یه احساس قدیمی رو بدون دلیل به یاد می آوردم. دهنم شور بود. به یاد اون روزای شور. اون روزهای آب ِ دریایی. بعضی وقتا فکر می کنم اینقدر خاطره دارم که گویی هزار سال زیسته ام. (این جمله مال خودم نیست. یه جایی خوندم.)

درگیر بودم با این احساس که تئو اون دیالوگ رو گفت. در 1/3 اول فیلم. بیشتر از این امروز فایده ای ندارم. نمیخام تکرارش کنم و به یادش بیارم. 

بدیش یا شایدم خوبیش این بود که درگیر حادثه شد. یه اتفاقی که باید توی فیلم ها بیفته و بتونه تمومش کنه. وگرنه روایت خطی از زندگی، به هر کیفیتی میتونه خیلی زیاد ادامه پیدا کنه. اونقدر که به مرگ منتهی بشه. البته من منتقد فیلم نیستم. خوب بود. مهم نبود توش چه اتفاقی بیفته. لحظه به لحظش خوب بود.

  • یگانه

واقعن این درسته که دو هفته بدون هیچ کنترلی به تمام شیرینی ها و شکلات ها دستبرد بزنی و بدون هیچ ممانعتی از بادام هندی و پسته و فندق متمع کنی خودتو و هی شام و ناهارهای چرب و خوشمزه بخوری و بعد برگردی و خشکت بزنه روی وزنه؟ و مجبور بشی این طوری خسته بشی از ورزش؟ نفس بریده؟ واقعن درسته؟ آیا این حال امروزت یادت می مونه؟ ایا از دیدن نیمرخ خودت توی آیینه اینقدر غافلگیر شدی که برای عید سال دیگه از حالا برنامه داشته باشی؟

ذهنم می گه آره. ولی مشکل اینجاست که الان همه ی شیرینی ها و آجیل و شکلات ها رو از جلوی چشمم دور کردم. وگرنه چطور میشه چشم ببینه و دل نخاد؟

  • یگانه

زندگیم خونه تکونی لازم نداره. همه چیز سرجای خودشه. از تغییر دکوراسیون هم خوشم نمیاد. مطمئنم هر چیزی رو از اول در بهترین جای ممکن گذاشتم. قفسه ی کتابام کمی باید مرتب بشن و کمد لباس ها. اونم بخاطر این که بعضی لباس های زمستونی رو جمع کنم و بعضی لباس های

تابستونی رو جایگزین کنم.

با این حال توی ریتم انجام دادن همین دو قلم و دست کم یه جاروبرقی (که این اواخر دقت کردم ماهی یک بار انجام میشه اونم دقیقن روز دوم اوج کاهش هورمون های زنانه!!!) گوش دادن به آهنگ بهترین حس ممکنه... توی شرایطی که خود به خود از در و دیوار و مردم و هوا! حس های نوستالژیک منتشر می شه... اونم اگه سلکشنت اینقدر جلو رفته باشه که رسیده باشه به هایده. بعدشم از یه جایی که حواست نیست تبدیل بشه به مهستی.

نمی دونم چرا ریتمش، با اینکه اینقدر تکراری شده ولی هیچوقت قدیمی نمیشه. به هیجان میاره منو باز... نمی دونم. شاید بخاطر خاطره ی جادویی  ِاولین بارهاییه که این آهنگا رو گوش کردم... اولین تجربه هام از عشق. عشق؟ نمی دونم واقعن. یه همچو چیزی. شور نوجوانی. جهیدن خون سرخ زیر پوست سفید. تکان دل. بعد همه ی این ها وصل بشه به شنیدن این که:

من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم

یا مثلن:

تو تنهایی قلبم یه شب نقش تو افتاد
مثل اینکه خداوند تو و عشقو به من داد
تو دلتنگی دنیا باهات عشقو شناختم
با این واژه خوشبخت همه دنیامو ساختم

فک کنم بخاطر این بود که اون موقع ها همین چیزا توی خونه پیدا می شد. چند تا نوار بود که اونم مال بزرگترها بود. سلکشن داشتن خیلی هنر میخاست. یادمه یه سالی پسر داییمو به بردگی کشیدم دونه دونه آهنگ هایی رو که میخام با همون ترتیب دلخاهم برام بزنه. هنوزم دوسش دارم اون سلکشنو. منتها دیگه نمی دونم با چی باید گوش بدمش. یه واکمن دارم و یه سی دی من. اینقدر بی کیفیتن که بیشتر عذاب میشکم تا لذت ببرم.

اما چیزی که زانوهامو سست کرد تا از وسط این چند قلم کار باقی مونده کشیده بشم روی مبل و تا آخرین ثانیه و با دقت گوش بسپارم شروع این آهنگ بود:

بازم بندگی کرده پریزاده مهتاب
همین عاشق ساده بازم میگذره از خاب
تو بارون نگاهش بشینم یا نشینم
تمنا رو تو چشماش  ببینم یا نبینم

به نظرم خیلی جالب میومد که داره انتخاب می کنه که تمنا رو تو چشماش ببینه یا نبینه! یعنی مثلن ببینه اما وانمود کنه که ندیده یا از اول کلن فایل دیدن بعضی چیزها رو بسته باشه و نتونه که ببینه! اون موقع ها خیلی حس جالبی بود. حالا زیادی پیش پا افتادست! 

اوج این آهنگ هم این جاشه:

خبر داد عاشق من که شده وارث مجنون
برام رو میکنه گنجینه قلب پریشون
هزار آینه میذاره به سر رام به تماشا
که شاید تو نگاهش بشینه گوشه چشمام

من دیگه واقعن لبریزم. بسمه. میخام برم روی تراس. چند تا نفس عمیق بکشم. از شاخه های لخت باغ زیتون عکس بگیرم و برگردم لباس ها رو بچینم توی کمد. اما آهنگ بعدی نگهم میداره. باز میشینم و میسپارم خودمو بهش:

هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم
هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم
آخه هز سالی صد سال گذشته بی تو بر من
نمیدونی چه تلخه کنار تو نبودن
نمیدونم به دیدار امید تازه ای هست
تو آن هستی که بودی . اگر روزی دهد دست

واقعن دیگه بیشتر وقت ندارم. باید جلوشو بگیرم. جلوی ادامه ی این زنجیره ی خاطرات نوجوانی رو. خاموش نمیشه. باطری کنترل تموم شده. تا خودمو می رسونم پای اسپیکر و قطعش می کنم یه مقدار از آهنگ بعدی پیش رفته:

کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
صدا صداشه . خودشه خودشه
این همون صدای گرم و آشناشه
چجوری بهش بگم . دیگه خیلی دیر شده
صاف و ساده نیست دلم . یه بهونه گیر شده
چجوری بهش بگم دیگه گریه ام نمیاد
دل تو لاک خودشه . دیگه عشقو نمیخواد

بالاخره از بارش خاطره و جادو و تپش های دل  و سرخی گونه ها، رها میشم. می رم توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن میکنم و برمی گردم توی اتاق خاب سر کمد لباس. توی این فاصله ذهنم خودبخود بقیه ی این آهنگ آخری رو ادامه داده:

شایدم وقتی رسید . وقتی چشمام اونو دید
مثل روزای گذشته که دلم با غم عشقبازی میکرد
دل دوباره بشه عاشق . مثل اون وقتا که طنازی میکرد
شایدم وقتی رسید . وقتی چشماش منو دید
باز دوباره بشه عاشق . با نگاهش بده دنیا رو به من
پس نگیریم دلو از هم . به من و اون اگه دنیا رو بدن

  • یگانه

بادبادک هوا کن...

شکلات کاکائویی بخور...

جوراب هایت را بشور...

یک فنجان چای تازه دم بنوش...

25 صفحه رمان بخان...

یک انتگرال ساده بگیر...

پفک بخور...

یک پیام زیبا را به تمام دفتر تلفن گوشیت بفرست...

در آیینه به خودت خیره شو...

از 4 زاویه لبخندت را تماشا کن...

موهایت را 60 دفعه پشت سر هم برس بکش...

انگشت هایت را دولا کن و اصطلاحن بشکن...

آلبوم هایت را ورق بزن...

یادداشتهای قدیمیت را مرور کن...

15 دقیقه دراز بکش...

کشوها را مرتب کن...

یک خودکار رنگی بخر...

روی کاغذ خط خطی کن...

شیرموز بخور...

لباس هایت را جلوی آیینه بپوش و عوض کن...

به آخرین کادوهایی که گرفتی فکر کن...

یک لیست بنویس از آرزوهات...

یک موجود زنده داشته باش، حتا شده گیاه...

راهی را برای اولین بار قدم بزن...

جلوی ویترین کتابفروشی بایست...

در پارک بنشین و به آدم ها نگاه کن...

در پارک بنشین و به گربه ها نگاه کن...

برای خودت لباس زیر بخر...

سیبی با پوست گاز بزن...

آدامس بادکنکی خور...

برای خودت دفترچه یادداشت بخر...

پ.ن: من خودم این کارها را می کنم.

   

  • یگانه

حالم خوب نیست زیرا موجود خوبی ساخته نشده‌ام/ بدبخت تر و وحشتناک‌تر و مقصرتر از انسان موجودی نخوانده و ندیده‌ام هرگز/ زندگی ما سراسر تضاد و تناقض است/ آیا از این رو نیست که حرف می‌زنیم؟

نامه‌هایی به آنا | حسین پناهی

امروز این را در جایی دیدم. البته این تضاد و تناقضی که حسین می گه، در واقع و در زندگی موجوده. و زندگی اینقدر وسیع هست که در جای جای مختلفش آپشن های متضاد و متناقض جای بگیرند. 

کمی که فکر می کنم می بینم ذهن انسان هم اینقدر وسیع هست. تفاوت در ظرف و مظروف این تناقض است. واقعا الان خیلی وقت محدودی دارم. باید بنشینم و حسابی توضیحش بدهم. الان نه. الان حتا نمی توانم کتاب اخیر خالد حسینی را که هر شب با حسرت به جلدش نگاه می کنم و می گذارم روی پاتختی بخانم. (البته چند صفحه اش را یواشکی خاندم، فقط می خاستم مزه اش را بچشم)

فکر کنم سال آینده فرصت بیشتری داشته باشم برای چنین کارهایی.

  • یگانه

دراز کشیده بودم توی تخت... میخاستم تمرین ریلاکسیشن کنم... بعد از اون خبر خیلی پیش پا افتاده اما به هر حال بد. باید حرف می زدم. بعد از این سه روز سکوت که باعث شد دوباره از وخامت اوضاع معده ام بترسم. دقیقن روی مبل خونه ی مصطفا. ظرف ها را هم به هر حال شسته بودم. حالم بد بود ولی خیلی به دور از ادب می نمود اگر دست به هیچ کاری نمی زدم. دست هایم سرد بود. سرم را گذاشتم روی دسته. نود درجه روی مبل چرخیده بودم. دقیقن پشت به تلویزیون. معده ام را می فشردم و از تصور اینکه از آژانس پیاده شوم، برای دکتر بی حوصله ی شیفت نوع سوزش معده را توضیح دهم، آمپول که زده شد بچرخم برای اتصال سرم، چند بار بالا بیاورم و در نهایت مورفینی که توی سرم تزریق شود... و بعد از این ها همه، خابم ببرد... سرم گیج رفت. فقط چشم هایم را بسته بودم و تکرار می کردم: "خوب شو. خاهش می کنم خوب شو." 

دراز کشیده بودم و می خاستم به جای دیشب و پریشب که خابم نبرد، کمی بخابم. بعد با خودم فکر می کردم که این جمله ای است که می خاهم روی وبلاگم بگذارم، بدون حاشیه و مقدمه و حتا پانوشتی:

خیلی حس خوبیه که یه آهنگ هایی رو به یاد کسی گوش کنی... ولی بهتر از اون گوش دادن به  آهنگ هاییه که بدونی کسی به یاد تو گوش می ده.


بله. خودش بود. همین را می نویسم...

نمی دانم کی بلند شدم... کی آمدم پای نت و اصلن صبحانه خوردم یا نه... یادم است صورتم را شستم. با آب خیلی سرد... و ناگهان دیدم همچنان خیره به این صفحه مانده ام.

شک داشتم در خوب بودن یا بد بودن این حسی که تصورش کرده بودم. نخاستم با تفسیرهای فیلسوف مآبانه شلوغش کنم. اندکی احساس غم آلودگی می کنم.

  • یگانه

می خاستم تو آن کسی باشی که خیابان ها را نگاه نمی کند... فصل ها را نظاره می کند.

این را تو گفتی و من سرجایم صاف نشستم. انگار که دلیلی بود بر حقانیت سخنت. چند وقت پیش بود. نپرس دقیقن چند وقت پیش؟ از ماه و سالش خاطره ای ندارم. ولی دلم گواهی می دهد که خیلی وقت از آن نگذشته است. شاید همین دیشب بود که حالا خیال می کنم هزار سال از آن گذشته است! مثل آمدن جانی و ماریو که قبلن هم گفتم بهت؛ خیال می کنم فقط خابش را دیده ام. یا با هم دیده ایم.

یادم است تو گفتی. با آن حالت های همیشه مهربانت. چقدر خوب است که خاطره ای ندارم از عصبانیتت. به جز وقتی که جدی می شوی و ابرو در هم می کشی و آن چین های منظم روی پیشانیت ظاهر می شود و وسط دعوا هم که باشد، حتا اگر در حال گریستن باشم یا فریاد زدن، با اصرار تاکید می کنم: چین ننداز روی پیشانیت. و وسط دعوا هم که باشد و حرفت هر قدر جدی باشد؛ قبول می کنی. و حالت مهربانت، حالت همیشه مهربانت بر می گردد.

با آن حالت همیشه مهربانت می گفتی. با چشم هایی که جداگانه و مستقل از لب هایت می خندید. نه اینکه قهقهه بزند یا جلف باشد... لبخند می زد. متبسم بود. زیباترین مژه ها بر کرانِ زیباترین مردمک های قهوه ای رنگی که دیده ام، لبخند چشم هایت را گرم می فشرد. از دورتر که نگاه می کنم، وسعت انبساط نگاه و لبخند و مهربانیت بهتر در حدودِ انتظاراتم جای می گیرد.

این را گفتی و من صاف شد نشستنم. انگار می شکفتم. انگار جوانه می زدم. قد می کشیدم. خودم را می دیدم که روی یک انگشت یک پا چرخ می زنم در باغ. دست حلقه می زنم دور تنه ی درختی و می چرخم دور آن. می خندیدم و موهایم در هوا تاب می خورد. خودم را می دیدم و می خندیدم. شاد بودم. شاد شده بودم از این همه زیبایی.

یادم آمد باز از قبل ها. از بی خبریمان. یادت هست؟ بودیم اما کور! اما کر! بودیم! بی خبر! چیزهای به این بدی را خدا چرا خلق کرده است؟ نپرس کی؟ چند ماه پیش؟ چند سال؟ چند روز؟ شاید هزار سال پیش بوده... شاید همین دیروز... قدم هایم مثل همیشه داشت خیابان را متعالی می کرد... این بار بولوار کشاورز را... خوب یادم است که یک پنج شنبه ی ابری بود... شاید هم بارانی... به دندانپزشکی فکر می کردم... آخرین فصل پایان نامه ام... خرید خانه ی دانشجویی... و گنجشک ها.

گنجشک هایی که همراه با آن روز و آن قدم ها جاودانه شدند... و یادم رفت از پایان نامه و دندانپزشکی و ناهار و شال هستی که آخرین لحظه به طرفم گرفت و گفت لااقل مقنعه ات را عوض کن... و من نگران بودم عطر روی شالش، که با بوی ادکلن من فرق دارد، به مشامت برسد... اما یادم نمی رود از تک تک کلماتت... و گنجشک ها. 

حالا داشتی این جمله را می گفتی و من می شکفتم و گنجشک ها در من تکرار می شدند... دقیقن همان ها که آن روز دور و برمان می نشستند و شدند سوژه ی کلام و خاسته یا ناخاسته، جاودانه شدند.

آری... فصل ها را می بینم... شفاف تر از خیابان... مثلن این خاطره مال بهار بود. یادت هست؟ نگو اوایل زمستان که مطمئن می شوم کم حافظه ای.

پ.ن: چقدر لذت انجام دادن چند تا کار پشت سر هم بیشتره تا اینکه یکی یکی انجامشون بدیم! امروز من یک لیست 11 گزینه ای از این کارهای پشت سرهمو دونه دونه تیک زدم... مهم ترینش همین راه اندازی مجدد اینتر نت بود بعد از یکی دو هفته. بقیه هم از تعمیر تلفن تا پرداخت قبض و ارسال فکس و مرتب کردن آشپزخونه و شستن لاک پشتمو شامل می شد. از خاب زمستونی بیدار شده. تولد یک سالگیشه.

پ.ن 2: شمع دوست داری. اینطور نیست؟

  • یگانه

از صبح همه چیز عادی بود. همه ی لحظه هایم را آنقدر عادی سپری کرده بودم که یادم نیاید از خودآگاهی ام. ناگهان زیر نور ویترین آن فروشگاه سر نبش و نفسی که از شالگردنم رد شد و به صورت ابر کوچکی ظاهر شد، انگار درون من، ذهنم ، ناخودآگاهم یا هرچی فلش بک خورد. انگار یک شب زمستانی بود در سال های گذشته. انگار چند سال جوانتر بودم. انگار کلاس 6 -8 مکالمه یا منطق را پیچانده بودم و مابه التفاوتش را تا رسیدن به خانه داشتم قدم می زدم... یا نه... داشتیم قدم می زدیم. پیچ آشنای بولوار سجاد... که کاملن شبیه پیچ فلسطین به سمت فلکه راهنمایی ست... چند بار سر این پیچ ها، این فلش بک درونم رخ داده... خدا می داند.

از آن سال ها، کلاس های بی خود و استادهای جورواجور و چیززهایی که یاد نگرفتم و کتاب های اضافی ای که خاندم و آرزوهایی که داشتم و برنامه هایی که نریختم و چیزهایی که نشد و آدم هایی که کم شدند... خیلی خاطره و حرف و حسرت هست. اما این بار که با بوت قرمز پاهای خسته ام را در آن خیابان همیشگی به پیش می راندم و از پشت شالگردن سفیدم ، نفس می کشیدم و با کیف و مانتو و پالتوی متفاوتی، همان بدن همیشگی را مشایعت می کردم؛ دست هایم در دست کسی بود که در هیچ یک از این سال ها و این خیابان ها و آن کلاس ها و کتاب ها و آرزوها و حسرت ها، جایش خالی نبود.

جایت خالی مباد.

  • یگانه