انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۶ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

درخت های تک و توک. آسمان با ابرهایی این جا و آنجا. خارها و علف های هرز. گاردهای وسط اتوبان. چیز زیادی نیست برای دیدن. نگاهم را می اندازم توی ماشین. روی داشبورد عینک جدیدم است. دسته اش شکسته. یادم آمد. به همین خاطر است که چیز خوبی نمی بینم. چون خوب، نمی بینم. دست هایم روی زانویم است. هنوز می لرزند. صندل های جدیدم جلوی صندلی افتاده اند. پاهایم را جمع کرده ام روی صندلی. از مسافرت با ماشین بدم می آید. بینی ام را بالا می کشم و تابلوی کنارجاده را می خوانم: کاشان 35. شالم روی شانه هایم افتاده و موهایم پریشان است. آشفته. آشفته ام. گلویم می سوزد از فریادهایم. هر چند دقیقه یکبار خابم می برد و می پرم. نمی دانم کی خابم کی بیدار. 

این همه زمان، این همه مکان، چگونه سپری شد؟ تک تک آن ثانیه ها را چگونه تاب آوردم؟؟ اکنون که باز می گردم و دوباره نگاه می کنم چشم برهم زدنی است. حالا می فهمم. این که از قدیم راجع به گذر زمان می گفتند: "تا چشم هم بزنی، گذشته" خبر از گذشته در آینده می دهد. یعنی بعد که برگردی و به آن فکرکنی، به نظرت بیش از چشم برهم زدن نمی آید. اما تک تک آن ثانیه ها با حجم و وزن حقیقی شان سپری شده است. 

50 سالگی برایم آخر دنیاست. مثل کودکی ام که به سن کنکور رسیدن برایم آخرین مرحله ی ورود به دنیای بزرگسالی بود. 50 سالگی خودم را می بینم. با لباس های تیره ی بلند. با موهای نقره ای کوتاه. توی دستهای چروکم یکی از کتابهای بوبن است، که آن را به سینه ام فشردم. چشم هایم را بسته ام. دارم به بهترین سال های زندگی و جوانی ام فکر می کنم و می گویم: چشم برهم زدنی بود.

مطمئنم به یاد نخاهم آورد تک تک ثانیه های اتوبان ِ این قم ِ لعنتی را.

  • یگانه

همین دنیای عادی و تکراری را می شود جور دیگری دید...

باور کردنش که هیچ، حتا تصورش هم سخت است؛ اما می شود. می شود زمان را تا چند برابر کش داد. می شود مکان های نزدیک را دور و مکان های دور را نزدیک دید. می شود بی اختیار خندید. تا حد مرگ خندید. می شود یک دست بازی حکم را 7 ساعت به درازا کشاند. می شود بی محابا رقصید. تا جایی که زانوهایت درد بگیرد و نفست بند بیاید باز هم بیشتر رقصید. می شود  گفت و نرنجید. شنید و نگریخت... آخ که می شود. واقعن می شود. باید بهایش را بپردازی. بهایش، میدانی؟

  • یگانه

بیش از هر چیزی، در چنین شرایطی، سانسور و برش و گزینش اطلاعات آزارم می دهد. کاملن اتفاقی تلویزیونِ ایران را روشن می کنم و شبکه 4 دارد فیلمی را نشان می دهد که برای اولین بار اسمش را می شنوم: پادشاه جزیره شیطان. برای برهم زدن تمرکزم روی جراحی ای که انجام دادم و فراموش کردن دردی که با هجوم بی سابقه ی مسکن ها، هنوز ادامه دارد، می نشینم پای آن. 

گرچه به تک تک دیالوگ هایی که دوبله شده مشکوکم، اما حال و هوای فیلم کمابیش گویاست. در حالی که کیسه ی یخ روی صورتم است، تا وسط فیلم را تحمل می کنم. ناگهان یک سری اتفاق ها و درگیری هایی پیش می آید بین مسئول دارالتادیب و چند تا از پسرها. نکته های ریز زیادی وجود دارد. قضیه روشن است. آن مسئول به یکی از این پسرها تجاوز می کرده. اتفاق چندان دور از ذهنی هم نیست. به چشم من؛ تمام نشانه هایی که این امر را ثابت می کند وجود دارد: تغییر محل کار پسرک از فضای باز به رختشورخانه (توی رهایی از شائوشنگ هم صحنه های تجاوز، توی رختشورخانه اتفاق می افتاد) و لکه های روی گردن پسرک که نمی دانم در نسخه ی اصلی اش چند بار، اما توی تلویزیون ایران یک یا دوبار روی آن زوم شد. اشاره کردن به نکته سوم را هم زیاد دوست ندارم ولی چون تاکید کرده ام که از برش و گزینش اطلاعات بدم می آید مجبورم ادامه بدهم: طرز راه رفتن پسرک، هر بار که با آن چهره ی وحشتزده از پیش آن مسئول می آمد.

تا اینجای فیلم چندان درگیرش نبودم. یک فیلم برفی نروژی یا نمی دانم سوئدی با آن چهره های سرد و دیالوگ های محدود. اتفاقی هم که برای پسرک افتاد خیلی توجهم را جلب نکرده بود و درگیرش نشده بودم. ناگهان یکی از پسرها به قصد دفاع از پسرک به سراغ رئیس زندان رفت تا حقیقت را با او در میان بگذارد. این جا بود که مثل برق از جا پریدم! در مقابل رئیس ایستاد و تذکر داد که مسئول خابگاه پسرها را تهدید می کند و از آن ها پولهایشان را می گیرد! بعد رئیس به او سیلی زد و گفت که دارد تهمت بزرگی می زند! بعد رئیس رفت سراغ آن مسئول و به او گفت: تو خجالت نمی کشی که از این پسربچه ها پولهایشان را می گیری! و در تمام طول دیالوگ طولانی شان و با آن چهره ی خشمگین تکرار می کرد که خیلی کار بدی می کند که پول آنها را می گیرد. آخر هم به خاطر همینکار، اخراجش کرد!!! از بقیه ی فیلم بگذریم. آیا ما حق داریم؟ آیا دولت ما حق دارد؟ آیا بهتر نیست با بالا بردن سطح آگاهی و اطلاعات ِ همه ی اقشار، بدون گریز از واقعیت ها، تمامیت آن را نمایش بدهند؟ این ها از چه می ترسند؟ یاد فیلم ماتریکس میفتم که دوبله شده اش را با زیرنویس می دیدم و هرجا که کلمه ی ساده ی "عشق" آمده بود، به راحتی تغییر کرده و یا حذف شده بود. یاد لیلا حاتمی که هیچ افتخاری به آو نداشتیم وقتی در جشنواره ی کن _بزرگترین اتفاق سینمایی جهان_ حضور یافت اما همین که خبر بوسیدنش با یاکوب منتشر شد، ساحت ِ اسلام را به خطر انداخت. رگ های گردنم باد می کند الان که به این همه تحمیق فکر می کنم... مشت می کوبم بر کیبورد و به یاد می آورم که همین مردم، طالبان را محکوم و متهم می کردند. خب شما که از طالبان هم، تمامیت خاه تر و بنیادگراترید!

چون اصولن آدم سیاسی ای نیستم و این هم یک پست سیاسی نیست، باید نتیجه گیری خودم را بنویسم و بروم یک لیوان آب بنوشم تا خاموش شود آتش این خشم.

ماجرا این است که من در زندگی محدود خودم با وجود این همه آدم های معمولی و با سطح صمیمیت عادی ای که با خیلی هایشان دارم، مجبور به سانسور هستم. جلو وعقب کشیدن شال یا روسری، کوچکترین بخش این سانسورهاست. پس دهانم را می بندم و این زندگی چند لایه ای را به دوش می کشم. ربطی به قدرت و جایگاهم ندارد. بعضی از این لایه ها هرگز کم نخاهند شد. عجالتن می توانم، اجتماعاتی را که در آن ها مجبور به ساختن لایه های بیشتر و تنیدن پیله های بیشتری هستم، طرد کنم. با عرض معذرت، خودم را از کسانی که طاقتِ پذیرفتن مرا ندارند، محروم می کنم. به جایش بیشتر می خندم و به هوا می پرم و نگران دینداری ِ بقیه نیستم. 

  • یگانه

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. در آخرین لحظه ی برداشتن لیوان آب از روی پاتختی، دستم سست می شود و لیوان واژگون می شود. کاملن هوشیار می شوم. آن طرف پاتختی، جایی که آب ِ لیوان خالی شده است، آلبومم قرار دارد. با اضطراب برش می دارم. خیس ِ خیس شده است. ورق می زنم. لبخندهای کاملن مصنوعی ام در تمام عکس هایش خیس و سست شده است. تصور می کنم بعد از خشک شدن آلبوم حتا ببدتر هم می شود: چروک می خورد...

*

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب آلودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم و لاجرعه سر می کشم. چقدر گرم بود. چقدر گرم است. کولر را روشن می کنم و آبی به صورتم می زنم. برمی گردم توی تخت. انگار خاب می دیدم. یادم می آید. بلند می شوم برای اطمینان آلبومم را چک می کنم. ماتم می برد... این کی اینطوری شد؟ لبخندهای مصنوعیم در تمام آن عکس ها چروک خورده است...

سرفه می کنم و از خاب بیدار می شوم. با خاب الودگی می نشینم. لیوان آب را برمی دارم. از روی وزنش می فهمم که خالی است. نیمه بیدار می روم بیرون. راهروی باریک و پایین آمدن از 3 پله. سمت چپ آشپزخانه است. لیوان را زیر آبسردکن می گیرم خالی است. یخچال را باز می کنم و توی در را نگاه می کنم. پارچ هم خالی است. کشوی فریزر را می کشم بیرون. ظرف یخ را برمی دارم. کاملن هوشیار شده ام. چند تکه یخ می اندازم توی لیوان و آن را از شیر آب می کنم و می گذارم روی میز آشپزخانه. یک قلپ می نوشم و می نشینم. کولر که روشن نیست. چقدر سردم شده است. نور مهتاب از بالای پنجره ی آشپزخانه وارد شده و دیوار را روشن کرده. خیلی زیباست. می نشینم و مهتاب را نگاه می کنم بر فراز آسمانی به این صافی... بلند که می شوم دستم می خورد به لیوان و می افتد روی سرامیک و در کسری از ثانیه سمفونی بی مانندِ برخورد هزاران بلور کریستال بر آن اجرا می شود. با احتیاط برمی گردم بیرون. باشد برای فردا. برمی گردم به اتاق خاب. جلوی دراور می ایستم و یادآوری شکستن آن لیوان لب هایم را منبسط میکند. به درون آینه خیره می شوم، لبخند می زنم. واقعی. هیچ چروکی در کار نیست. 

  • یگانه

چقدر نوشتن دشوار است... چقدر زندگی ِ زیسته، را نوشتن دشوار است...

دشوار است توصیف احساسم در تک تک این ثانیه ها که تار تار موهایم را خشک می کنم و همایون می خواند:

ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار چونی بی من

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
باز آمد و رخت خوبش بنهاد وبرفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

دشوار است توصیف ِ چیزها، وقتی بدون عینک نگاهشان می کنم... دشوار است بو کشیدن دست هایم وقتی تازه چرخ گوشت را شسته ام و اینکه هی یاد مادرم بیفتم که وقتی دست هایش بوی گوشت میداد چقدر بدم می آمد... دشوار است توصیف ِ طعم پیتزایی که با تاخیر، به یک مناسبت فراموش شده مهمان شده ای... شاید دشوار نباشد تعریف کردن خابی که دیشب دیده ام، ولی بی شک دشوار است به یاد آوردن ِ عین ِ عین ِ احساسم در حال دیدن آن خاب... دشوار است که می دانی شاید زنجبیل طعم مرغ را بد کند ولی میخاهی امتحان کنی... و آخرش خوب می شود؛ و یا می دانی شاید آبغوره طعم فسنجان را بد کند و امتحان می کنی و بد می شود... دشوار است نداشتن مرجع مطمئنی برای مشاوره خاستن های روزمره ی خانه داری ِ دو سه پشیزی... دشوار است بار تمام ِ این تجربه ها را تنها به دوش کشیدن... و همزمان مقاومت کنی که تسلیم نشوی و دست از تحلیل نکشی و بزرگترین لذت این چند روز اخیرت، مکاشفه ای باشد به هنگام دم کردن چای: پاره شدن گریبان ِ عدم به دست ِ خلقت.

و خوب تر که مرور می کنم، یادم می آید از ان روزی که باز من ایستادم روی لبه ی برنده ی زنانگی و تمام دنیا در برابرم ایستاد... و چقدر باز دردم می اید و چقدر بود که گذارم به حوالی ِ این دردهایم نیفتاده بود... باری دشوار است که به من فرمان داده شود باید مانتویم را با مانتوی 40 سانت بلند تر عوض کنم، که در ضمن بالا تنه اش هم گشادتر است... دشوار است که تک تک سلول هایت از نفرت، منقبض شود و بغض بنشیند توی گلویت ، نه به خاطر این مهمانی ِ چند پشیزی که از اول هم برای رنگ آمیزی زمینه آمده ای، به خاطر ِ قانون، جامعه، عرف؛ شرع، فرهنگ، شعور و همه ی چیزهای دیگری که پیشفرض ناگفته شان همان گزاره ی تکراری است و بس. و دشوار است، خیلی دشوار است، خیلی دشوار است که نفست را آرام از دهانت بدهی بیرون، وسط استخان ِ جناغت را بفشاری، به این امید که بغضت فرو رود، پلک بزنی و دوباره محکمتر پلک بزنی تا اشک، این اشکِ آماده به خدمت، پایین نیفتد، لبخندت یا هرچه که در توانِ لب هایت هست را تقدیم کنی و آرام، کمی بلندتر از سکوت، بگوی: باشه.

حتا الان دشوار است که بغضی را که از تکرار، در من دوباره سربرآورد، شرح دهم. زیستن بسی دشوارتر است از نوشتن.

  • یگانه

چقدر ساده متاثر می شوم. اما بعید می دانم به همین سادگی کسی را تخت تاثیر قرار بدهم. می دانم چرا. چون من همیشه حواسم با خودم است. معطوف خودمم. وقتی چیزی می شنوم یا می بینم تمام حواسم درگیرش می شوند. چون با تمام حواسم درگیرش شده ام. این گونه است که هر روز رازهای جدیدی را در مورد خود کشف می کنم. و قاعدتن وسعت ناشناختگی ام بیش از پیش برای خودم آشکار می شود. این گونه است که راحت نیستم. راحت نمی زیم. در گیرم با خودم و همه چیزهای اطراف که با هر 5 حسم همزمان، درگیرش می شوم. این گونه است که با خودم در تساوی و تعادل نیستم. پر ازز برنامه های بدون اجرا هستم. زندگیم پر است از چیزهایی که خیلی ها آرزویش را دارند. و خالی است از چیزهایی که شاید اصلن مهم نباشند و اما من آرزویش را دارم. لبریزم از ماجرا. پر از اشتباه. و هیچ چیز برایم تلخ تر نیست از "نقش" هایم. نقش هایی که به من تحمیل شده و متاسفانه من هم سرش لج نکردم و پا بر زمین نکوبیدم و بهانه گیری نکردم. کمی دور خودم چرخیدم. بعد هم خسته شدم و نشستم. چهار زانو. روی ماسه.

  • یگانه

دلم از این اسمان ها میخاهد... همین را میگویم که عکسش را گذاشته ای... که یک گوشه ای زیر همین ابرهای گرفته اش, هی راه برویم, توی خیابان های ولیعصرش... (ولی شب, ولی صبح) و بخندیم... و قدم هایمان را تا فردوسی بشماریم و بعد برگردیم چک کنیم تا مطمین شویم درست شمرده ایم... خودت را تعریف کنی برایم و روی سردترین نیمکت های سیمانی در سردترین روزهای زمستان گرم شویم... و کیک sisi بخوریم و بعد که بلند شویم, روی زمین تصویر گلی نقش بسته باشد که گلبرگ هایش را با یکدیگر گریستیم... هی از سر ابو ریحان که رد شدیم به شیرینی فرانسه وعده دهیم که این بار, این بار مهمانش میکنیم به حضور خود با صرف ان هات چاکلت موعود... و هر وقت کلیدم را جاگذاشته باشم, انقدر کتابهای ان کتابفروشی نبش میدان را ورق بزنیم, تا دوستانم سر برسند. بعد من توی اتوبوس کنارت بنشینم که تا وقت رفتنت تنها نباشی...
اسمان یکی است... جای تو اینجا, زیر ابرهایی بر فراز ولیعصر, خالی است اما. از حالا.

  • یگانه

به آرامی بلند شدم و از تخت رفتم پایین. ایستادم. اتاق تاریک بود؛ اما چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. ناخودآگاه به او خیره شدم. به پهلو خابیده بود. رویش به سمت پنجره بود. پشت به من. با زانوهای دولا. با شلوارک صورتی با عکس یک صورت کاریکاتوری در یک سمتش. زانوی چپش جلوتر از زانوی راست بود و ساق هایش روی هم بود. بازوی راستش روی تخت بود و دست راستش دولا بود و زیر سرش. موها روی بالش پخش بودند. حتا توی این نور کم هم رنگ کاکائویی شان مشخص بود. بلند و طولانی نفس می کشید. مثل همیشه. در این فصل سال. به خاطر حساسیت است. خاب بود یا نه؟ به چه چیزی فکر می کرد؟ با این پلک های بسته دوست داشتم تصور کنم که معصوم به نظر می رسد.  بلافاصله به تصور خودم خندیدم. با چشم های بسته هر جنایتکاری هم بی گناه می نماید. نگاهش کردم. نمی توانستم شیفته اش باشم. با او در هماهنگی کامل نبودم. بهش انتقاد داشتم. از گم گشتگی اش کلافه شده بودم. دوست داشتم دست بگذارم روی شانه اش و بگویم: ... نه. هیچ. فقط بفشارمش. لبخند بزنم در چشم هایش. و سعی کنم که تلخ نباشد. دوست داشتم بپذیرمش. بتوانم با تمام محدودیت ها و محذوریت ها و ندانستن ها و نتوانستن هایش بپذیرمش. دوست داشتم به او اطمینان بدهم که می شود. راضی اش کنم که همین روزها هستند که می تواند جادویی شان کند... به جای غلت زدن در خاطرات و هی مزه مزه کردن روزهایی که خیال می کند بهترند. دوست داشتم در تنهایی و دوری و خستگی و بالا رفتن سنش، هی بهانه پیدا نکند و هی غصه نخورد. دوست داشتم با او یگانه باشم. غلت زد. بلند شد نشست. لیوان اب را از پاتختی برداشت و تمام آن را سرکشید. من را ندید. من آن جا نبودم. روبرویش نبودم. درونش بودم.

  • یگانه

برای من صبح روز 31 فروردین با 30 فروردین هیچ فرقی نداره. در هر دو روز، ساعت 6/30 دقیقه که ساعتم آلارم دومشو به صدا در میاره، اتاقم به یک اندازه روشنه و از پنجره ی کوچک پایین تخت به مقدار برابر، نور وارد اتاق میشه. همین طور بقیه روزها. نهایت تفاوتش مثلن توی وسط های زمستون بود و شاید اوایل تابستون باشه. اما این روزها همه شبیه به همند. با صبح هایی یکسان. ناهارهایی در تنهایی. و شب هایی بیش از اندازه خسته. با وجود این همه دویدن. 

انگار همه ی چیزهای اطرافم عکس هستند. تحرکشون تاثیری نداره در احساسم. عکس یک درخت نمی تونه به اندازه ی یک درخت واقعی اثرگذار باشه. احساس می کنم دارم تصویر آدم ها رو میبینم. به عنوان مثال تماشای عکسی که در آن یک نفر خشمگین است چه احساسی به من می دهد؟ یا عکسی که یک نفر در آن خوشحال است ... احساس می کنم تمام لبخندهایشان رو به دوربین است. احساس می کنم تمام این زندگی ها قبلن زیسته شده اند.

امروز، روز غمگین شدن من نیست. برعکس. خوشحال باید باشم. اتفاق خوبی افتاد. اما من حتا پشت تلفن ذوق زده نشدم. از هیجان صدایم نلرزید. انگار کارگردان قبلن اعلام کرده بود این صحنه این اتفاق می افتد. کاملن انتظارش را داشتم. یک صدای ضبط شده بود انگار. یک واکنش عاری از احساس. یا لااقل عاری از احساسی فوق العاده.

می دانم این تصور؛ از کی آمده. از آن شب بود. که توی کویر می رفتیم. سرم را بیرون آورده بودم و مثل تمام دخترهای عقده ای ایرانی، از خلوت بیابان استفاده کرده بودم و موهامو سپرده بودم به باد... سرم بالا بود. رو به آسمان. بیشترین ستاره هایی که میشد در آسمان دید. قبلن ها در هیچ کجای ایران ندیده بودم. از همان دست آسمانی که شریعتی با آن، 300 صفحه کویر خلق کرده بود، و من نگاهش می کردم و اصرار داشتم که بشکفم از آن و باز، باز، باز، در این میانه، موسیقی ِ پخش شده از ضبط ماشین بود که روحم را لمس می کرد.(این اصطلاح مارینا بود برای تار نونازی ابوالفضل: it touches my soul) همان موسیقی تکراری که کلماتش و ریتمش را ثانیه به ثانیه حفظ بودم. همان جا بود که این به خود آگاهی ام کشیده شد. آسمان با تمام تفسیرهای بطلمیوسی و گالیله ایش، برای من یک تصویر دو بعدی بود، بی صدا، بی طعم، بی بو، بی لامسه. و برای آن لحظه ی من هیچ فرقی نمی کرد که یک کاسه ی مسی واژگون باشد بر سر ِ زمین که سوراخ سوراخ شده از قدمت و از آن روزنه هایش، نورِ بی نهایت آن طرفش دیده شود، یا فضای بیکرانه ای که به سان نقطه ای در آن گمیم؛ با تمام زندگی های زیسته مان.

بعد این احساس رشد کرد. مثل آبی که سر می رود. بیرون ریخت. تمام روزهایم را آغشت. 

هم اکنون در میان یک عکس بزرگ می زیم. در این عکس روز 30 فروردین با 31 هیچ تفاوتی ندارد.

پ.ن: صبح داشتم چای دم می کردم که خودبخود این شعرعلیرضا قربانی توی ذهنم تکرار شد: "وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید" نمی دونم شاعرش کیه. می تونم البته الان سرچ کنم ولی ترجیح میدم الان که دارم نظرمو میگم مجهول باشه برام. این بیت اینقدر ترکیب بدیع و مفهوم نابی داره، که واقعن انگار امروز داشتم میدیدمش! داشتم دست خلقت رو میدیدم که داره گریبان عدم رو پاره می کنه... چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چطور میشه، از خلاقیت زاهای مصنوعی استفاده نکرد و به چنین تصویری دست یافت. بی نهایت زیبا و متفاوت. به قول ادبیاتی ها: بدیع. البته بیشتر تحت تاثیر دیوید سداریس بودم، که خلاقیت های خودشو با مواد خلاقیت زا(که دسته ای کتفاوت از مخدرها هستند) توصیف کرده بود. آدم احساس نا امیدی می کنه. وقتی میفهمه بالا و پایین شدن این هورمون ها در درکش از جهان و ایدئولوژیش هم موثرند. اگر هم شاعرش تونسته باشه با عقل سلیمش این تصویر و خلق کنه، می فهمیم که سطح آندروفین خونش در حد برتر از ایدئال بوده. متاسفانه از نظر من تمام این زندگی این قدر مادیّه. به عنوان مثال این احساس دوبعدی بینی ِ من توی همین هفته یا نهایتن هفته ِ آینده عوض میشه. چون ورزش می کنم و محاله که ورزش روی این هورمون ها و تغییر دیدگاهام اثر نزاره.

  • یگانه

این بود اون دیالوگ ِ تکان دهنده و ترسناک:

احساس می کنم تمام احساساتی رو که میشه تجربه کرد، تجربه کردم. از این به بعدش، یه کپی ِ ضعیف شده از احساسات ِ قبلیه.

این که کپی باشه خودش خیلی بده. اونم در بهترین حالت، اگه کپی برابر ِ اصل باشه. در مورد ِ کپی ضعیف شده دیگه اصلن حرفی ندارم.

پ.ن: (امیدوارم بتونم هضمش کنم و تسلیمش نشم، چون به هرحال پاسخ سامانتا، برام قانع کننده نبود. هرچی نباشه اون آدم ها رو نفهمیده. در بهترین حالت مشابهِ یک احساس انسانی رو تجربه کرده.)

پ.ن 2: میخام برم بانک. پیاده. یک کمی هم می دوم. به موازات ِ تمرین های باشگاه. (رسمن دیگه کلاس نیست، باشگاهه) البته نه صرفن برای ورزشی موثر. برای فکر کردن. اندیشه هام در باد، بر باد! ایهام خوبیه. یک کپی ضعیف شده از اولین باری که دویدم! چند سالگی بوده اصلن!

  • یگانه