انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۶ مطلب با موضوع «خودم» ثبت شده است

فکر می کنم به خاطر فیلم her باشه. نمی تونم در احساس هام، مکث کنم. نمی تونم توقف کنم. مرتب از یک احساس و یک فکر به جای دیگه و چیز دیگه در نوسانم. فک کنم میخام قبل از اینکه اون دیالوگ تکان دهنده ی توش، در وجودم تثبیت بشه، هی از پرداختن بهش طفره برم و عمیق نشم راجع بهش. خیلی خوب بود این فیلم. زیرنویسش هم به جز یک بار که اصطلاح آشپزی رو، به کنایه زدن ترجمه کرده بود عالی بود. برای بار اول دیدن، زیرنویس خیلی مهمه. استناد می کنم به شخصییت "امی" توی همین فیلم که یه جایی گفت: در یک زمان واحد،بهتره که بیشتر از یک تصمیم مهم نگیرم برای زندگیم. { که البته به جای "در یک زمان واحد" زیرنویس داده بود "هر بار" که معنی دقیقی نداره در این مورد. این دیالوگ امی با تئودور مال وقتیه که تازه از شوهرش طلاق گرفته و از کارش هم ناراضیه و دوست داره ترکش کنه اما ترجیح می ده که چون یک تصمیم مهم گرفته دیگه نگیره.} و با همین منطق -که به نظرم خیلی کارامده و بحثی ندارم بر سر مفیدیش!- اشاره می کنم که موقع فیلم دیدن (اونم فیلم ِ خوب) بهتره که ذهن به یه کار مشغول باشه. یا دیدن خود فیلم و تحلیل محتوا و لذت بردن از اون، و یا تمرین زبان و تقویت لیسنینگ. که البته ممکنه ناخودآگاه گاهی به هم بیامیزند. ولی normally دوس ندارم توی یک موقعیت خاص فیلم، درگیر فهم یک لغت یا اصطلاح بشم و شکاف بیفته توی ریتم ِ روایتش. (معنی این لغت توی فارسی چیه؟ normally. به طور نرمال؟ عمومن؟ در حالت عادی؟ نمی دونم واقعن.) 

صحنه ی اول فیلم که چند ثانیه مکث داشت روی چهره ی "تئودور"، احساس کردم چند ثانیه نتونستم پلک بزنم. جریان چیه؟ آره. گریم خیلی خوب بود. توی سال های خیلی آینده هم سبیل می تونه، جذابیتی برای چهره ی بعضیا باشه. در مورد عینک هم کاملن میشه انتظار داشت که در تکامل خودش، به شیشه های بزرگ ختم بشه که چشم ها هر چه بیشتر باهاش راحتند در مواجهه با عینک های کوچکتر که برای تغییر زاویه دید، نیازمند چرخش بیشتری است. البته انقباضی که توی صورتش بود و داشت حالت تفکر اونو نشون می داد هم عالی بود. آره. همه چی عالی بود. شروع خیلی خوب. ولی فقط این نبود. مطمئنم.

چند دقیقه ای از فیلم گذشت. توی یکی از فرم های لبخنداش بود که از پشت اون سبیل و اون عینک ِ تئودور تونستم "خوآکین فونیکس" رو ببینم. یا بهتره بگم، به خاطر بیارم. بازیگر فیلم quils. قبلش هم walk the line، که بعد از ون بهش میگفتیم: Gia. یادم اومد و شناختمش. فکر کنم آخرین فیلمی که از دیدم همون 9 سال پیش بود. دیدن دوبارش منو توی همون حال و هوای آخرین بار که دیدمش قرارم داد. یه چیزی بود توش. نمی دونم چطوری توضیح بدم. آهان. مثل یک عطر که می تونه حس یک خاطه یا حتا احساس قدیمی رو که جایی یا باکسی یا چیزی داشتی، توی وجودت زنده کنه. خیلی جالب بود. من -ذهن خودآگاهم- اونو نشناخته بود. اما ضمیر ناخودآگاهم شناخته بودش و یادش اومده بود و داشت پیغام یادآوری مخابره می کرد و داشتم یه احساس قدیمی رو بدون دلیل به یاد می آوردم. دهنم شور بود. به یاد اون روزای شور. اون روزهای آب ِ دریایی. بعضی وقتا فکر می کنم اینقدر خاطره دارم که گویی هزار سال زیسته ام. (این جمله مال خودم نیست. یه جایی خوندم.)

درگیر بودم با این احساس که تئو اون دیالوگ رو گفت. در 1/3 اول فیلم. بیشتر از این امروز فایده ای ندارم. نمیخام تکرارش کنم و به یادش بیارم. 

بدیش یا شایدم خوبیش این بود که درگیر حادثه شد. یه اتفاقی که باید توی فیلم ها بیفته و بتونه تمومش کنه. وگرنه روایت خطی از زندگی، به هر کیفیتی میتونه خیلی زیاد ادامه پیدا کنه. اونقدر که به مرگ منتهی بشه. البته من منتقد فیلم نیستم. خوب بود. مهم نبود توش چه اتفاقی بیفته. لحظه به لحظش خوب بود.

  • یگانه

باشد. باشد.

می گویم بروند تمام این ابرهای آشوب

از راهروهای انتظار و سیگار

دربدر به دنبال پریز برق و شارژر کتابی

برای نیم ساعت دیدار.

می گویم به نظم بایستند جملات دشوار:

- حال شما خوب است؟

- خوبیم. خوب می گذرد. 

- بله. نه.

- که این طور.

- یک فنجان چای بیار!

- کمی بیشتر بمان.

- باشد. خدانگهدار.

می گویم اخم نکن!

خیره نشو به آن دیوار...

می گویم نلرزد دلم که نلرزد لب هایم

می زنم پشت دستت: اندازه نگه دار.

می گویم زودتر عمل کن دارو،

                                    مخدر،

                                             مشروب...

از خم و پیچ این همه آگاهی: فرار!

پ.ن: اصلاحاتی به ذهنم میرسه... ولی همینطوری بکر با غلط هاش، و با خلقت اولیه اش بماند. تا یادم باشد کی متولد شد. و کجا دقیقن.

  • یگانه

نگاه می کنم

شادی.

می شناسمت؟

لبخندت آشنا نیست

آشنا نیستی

با تو عهدی نداشتم

تو را تجربه نکردم

مرا نباختی

هم را نیافتیم

دوست هم نبودیم

  • یگانه

واقعن این درسته که دو هفته بدون هیچ کنترلی به تمام شیرینی ها و شکلات ها دستبرد بزنی و بدون هیچ ممانعتی از بادام هندی و پسته و فندق متمع کنی خودتو و هی شام و ناهارهای چرب و خوشمزه بخوری و بعد برگردی و خشکت بزنه روی وزنه؟ و مجبور بشی این طوری خسته بشی از ورزش؟ نفس بریده؟ واقعن درسته؟ آیا این حال امروزت یادت می مونه؟ ایا از دیدن نیمرخ خودت توی آیینه اینقدر غافلگیر شدی که برای عید سال دیگه از حالا برنامه داشته باشی؟

ذهنم می گه آره. ولی مشکل اینجاست که الان همه ی شیرینی ها و آجیل و شکلات ها رو از جلوی چشمم دور کردم. وگرنه چطور میشه چشم ببینه و دل نخاد؟

  • یگانه

صبح روز شنبه از خاب بیدار میشم و تصمیم میگیرم که این هفته هر طور شده کارهای علمیمو جلو ببرم. خوبه که صبح زود بیدار شدم: 7. دوش می گیرم و لباس شاد می پوشم و موهامو شونه می کشم و جمع می کنم و میشینم پای لپتاپم. روشنش می کنم و تا یه ایمیل و فیسبوک و وبلاگم بالا میاد، میرم یه صبحانه ای بزنم. همین که پامو میزارم توی آشپزخونه می بینم کلی ظرف کثیف هست. خریدهای دیشب، نامرتب روی میز قرار دارند. کف اشپزخونه کثیفه و جاظرفی پر از ظرف. در یخچالو باز می کنم. جا نیست برای میوه و کاهو و پنیر و شیر. میرم قهوه جوشو از توی سینک برمیدارم. دیشب هم توش قهوه بوده، الان هم قراره توش قهوه باشه. یک استدلال منطقی: نیازی به شستن نداره. دو قاشق قهوه میریزم و یک فنجون آب سرد. میزارم روی گاز. در یخچالو باز می کنم. جعبه شکلات و شیشه ی مربا و ظرف سبزی و سیب و کیوی را میزارم بیرون و از نو می چینم. این وسطها یکهو آژیر هشدار دهنده ی زیاد بازماندن در یخچال به صدا در میاد و ول نمی کنه. نشنیده می گیرم. برای کلم و هویج و کاهو جایی پیدا نمی شه. بیشتر با رب و کشک و زرشک و قوطی های سس کلنجار میرم. فایده ای نداره. تازه دیس شیرینی هم در موقعیت خیلی حساسی قرار گرفته. می برمشان می گذارم بیرون. سلفون روی شیرینی رو عوض می کنم. خب. قهوه موفق شد سر بره و اجاق گازو کثیف تر کنه. خیلی سریع روی کابینتو دستمال میکشم و ظرفها رو میزارم توی ظرفشویی. قهوه جوشو برمیدارم. گازو با چند تا دستمال تمیز می کنم. توی همون قهوه جوش دوباره قهوه میریزم و میزارم روی گاز. جاظرفی رو خالی می کنم.: لیوان ها قفسه ی بالا سمت چپ. بشقاب ها پایین سمت چپ. قابلمه ها سمت راست پایین. قاشق ها کشوی اول. در آخرین لحظه شعله ی زیر قهوه رو خاموش می کنم. می شینم پشت میز و توی فنجان قرمز آلتونسا قهوه می نوشم. به این فکر می کنم که چقدر آدم ها شبیه هم هستند. به اینکه اصلن تفاوت هاشان مهم نیست. خودخاه به یک اندازه. منفعت طلب به یک نحو. چقدر احساس خوبی دارم که اسیر انسان ها نمیشوم. چقدر سخت بوده رسیدن به این درجه. چقدر گریه کردم و زجر کشیدم و خاستم و شدم و آخرش حالا. حداقل در این یک مورد بی نوسانم. چقدر خوبه بی نوسانی. چقدر خوبه سکون. چقدر سرم گیج رفت از اینهمه تاب خوردن بین آدم هایی که مرا میخاستند و آدم هایی که من میخاستمشان. چقدر راحت ترم با آدم ها. چقدر بیشتر می پذیرمشان. چقدر قابل درک تره برام خودخاهی شون. تنازعشون برای بقا. چقدر مضحک اند چاپلوسان. چقدر بی معناست عشق، خاستن. وقتی همه به هم شبیه اند. حالا هی این ذهن سرکش مرور کندکه :

هیچکس به من

هیچکس به تو

هیچکس به هیچکس شبیه نیست.

خیلی هم انگار غیب گفته شاعرش. دو تا انسان همونقدر شبیه همند که دو تا گوزن یا سنجاب یا حتا دو تا درخت صنوبر. البته لیست تفاوت های جزئی، تا بی نهایت ادامه داره. ولی دو تا درخت صنوبر اگه 17345 تا تفاوت داشته باشند، باز هم صرف ِ درخت بودن و صنوبر بودنشون، باعث شباهت ِ هویت سازی میشه بینشون. همین طور آدم ها. گیرم که خود خاهی من با تو فرق داره. که حتمن هم همینطوره. ولی خودخاهی هست دیگه؟ باشه بابا. شما بگو خودخاهی ِ متعالی. اگه برات فرق می کنه اسمشو عوض کن. اگه بهت ژستِ دیگر خاهی میده قبول. 

ناگهان میبینم فنجان قهوه خالی شده. ساعت 12 ظهر است و به جای این بگو مگو های ذهنی که همیشه هم توش، مخاطب فرضی برندست!!!! فکری کنم برای ناهار. بقیه کارها برای بعد. برنامه های علمی پیشکش.

  • یگانه

ساعت چنده؟ چند شنبه ست امروز؟ چهاردهمه یا پانزدهم؟

از روز 3 فروردین تا حالا زمان هی جلو عقب میره... هی کش میاد... هی گم می شم... جا می مونم... جلو میفتم... بعد با تکان ماشین یا سینی چای که جلوم گرفته میشه یا گریه ی بچه ای به خودم میام...

یکی از همین روزها سیزدهم بود... یعنی آخرین روز عید... نه البته آخرین روز سال ِ نو... ولی میشه گفت آخرین روزی که سال، نو محسوب میشه... بعدش دیگه کهنه ست... عادی و پیش پا افتاده... با خیال راحت می تونی توی دفترچه ت، یا توی فیش بانکی یا توی بلیت قطارت بنویسی: 93/01/14 و شروع کنی. بعد دیگه نه خبری از آجیل و شیرینی هست نه از روبوسی های پر از ادکلن و ژست و واقعیت. بعدش عین ِ ادامه ی روزات که پارسال از 27م یا 28م قطعش کرده بودی ادامه پیدا می کنه.

بعد اگه توی شکلات خوری روی میز همون شکلاتای عیدو پیدا کنی یا اگه کسی شیرینی های خونگی عید رو بزاره کنار چایی، یا اگه کوشه کناری از تخمه و آجیل عید چیزی مونده باشه، یادت میاد که آهان! عید بود و دید و بازدید. ولی خب همه ی اینا که چی؟ عید برام با همون غم هرساله شروع میشه. بعد سکوت می کنم و آدما رو نگاه می کنم. میزارم منو ببوسن. جوابشونو می دم: نه، درسم تموم شده. چرا، فعلن نه. نه، میخام خودم بچگیامو بکنم. چرا، امسال حتمن. چرا، میایم حتمن. نه، بیکارم. چرا، دوست دارم اتفاقن.

و جان می کنم که ماهی ها زنده بمونند و تا نمردند آزادشان کنیم... و سبزه سبز بماند 14 روز. و هی ناگهان پرت شوم از خاطراتم بیررون.

بله. خودم بودم. اینجانب در روستای چلچله بود یا چهچهه؟ که می دویدم و هی کنترل می شدم و آسمانش این رنگ نبود... یا بود اصلن. من به رنگ دیگری می دیدمش و فکر کن که چه اهمیتی داشت  که با جین جدیدم روی گل و برف زمین بخورم... می خندم و بر می گردم عکس ها را نگاه می کنم. در هیچ عکسی، خوب نیفتاده است. روحم را می گویم.

  • یگانه

وقت زیادی نمونده. همه دارن بدو بدو می کنن. دیشب این حسو پیدا کردم. جنبش فروش ماهی و سبزه این حسو به آدم میده. قبلن ترها وقتی که حس های خودمو لحظه به لحظه چک می کردم و متوجه تفاوتش با قبلش می شدم با خودم می گفتم: به خاطر بزرگ شدنه احتمالن! راست راستی خیلی عجله داشتم برای بزرگ شدن. وقتی نفرات آخر یک خونواده ی نسبتن پرجمعیت باشی این احساس اجتناب ناپذیره. میخای قاطی حرفا و ماجراها و دغدغه های بزرگترا بشی... که هیچوقتم نمیشی. چون به پاشون نمیرسی. هی تو بزرگتر میشی و هی باز اونا هم بزرگتر. قرار نیست دنیاهامون اشتراک پیدا کنه. لااقل چیزی بیشتر از هیاهوی روزمره ی عاطفه ی خاهر برادری و نصیحت و بعدشم همیشه این ادعا که من دارم اون راهی رو می رم که اونا پنج یا ده سال پیش رفتن. ربطی به دوست داشتن و نداشتن نداره. یادم اومد یهو از این همه تلاشی که برای بزرگ شدن کردم و اما هنوز خاهر کوچیکه ام و براشون فر پایین موهام جذابه و چرا بولوز یا مانتویی با رنگ شادتر نخریدم و این کفش های پاشنه بلند واسه زن های گنده خوبه و به من اصلن نمیاد! جدی. هیچوقت کفش پاشنه دار نداشتم. به جز همون یک جفت. که ناخودآگاه وقتی پا می کنم حس می کنم زیادی مسن شدم. یه خوبیش هم اینه که هروقت غذا رو بسوزونم یا خراب کنم کسی غافلگیر نمیشه ولی اگه خوب دربیاد همه ذوق زده میشن. ربطی به سن و سالم نداره. کوچیکم همیشه. یا بهتره بگم : کوچیکه ام.

آها. گم شدم. داشت یادم می رفت اصل مطلب. فک کنم ناخودآگاهم داشت سرسختانه مانع ادامه دادن بحثم می شد. میخاستم ادامه بدم که: قبلن ها این تفاوت احساساتم در لحظه های یکسانو به بزرگ شدن تعبیر می کردم. و این که خیلی هم دوسش داشتم. اما حالا خیال می کنم که نشونه ی مسن شدن باشه. مثلن فک کنم دیگه سن و سالم گذشته از این که به خاطر اومدن بهار یا عید مثلن، خیلی احساس ویژه ای داشته باشم. قبلن ها چرا البته.

پ.ن: البته بین تخیل یک نوجوون برای بزرگ شدن و تصور یک جوون از مسن شدن، خیلی تفاوت هست.

  • یگانه

زندگیم خونه تکونی لازم نداره. همه چیز سرجای خودشه. از تغییر دکوراسیون هم خوشم نمیاد. مطمئنم هر چیزی رو از اول در بهترین جای ممکن گذاشتم. قفسه ی کتابام کمی باید مرتب بشن و کمد لباس ها. اونم بخاطر این که بعضی لباس های زمستونی رو جمع کنم و بعضی لباس های

تابستونی رو جایگزین کنم.

با این حال توی ریتم انجام دادن همین دو قلم و دست کم یه جاروبرقی (که این اواخر دقت کردم ماهی یک بار انجام میشه اونم دقیقن روز دوم اوج کاهش هورمون های زنانه!!!) گوش دادن به آهنگ بهترین حس ممکنه... توی شرایطی که خود به خود از در و دیوار و مردم و هوا! حس های نوستالژیک منتشر می شه... اونم اگه سلکشنت اینقدر جلو رفته باشه که رسیده باشه به هایده. بعدشم از یه جایی که حواست نیست تبدیل بشه به مهستی.

نمی دونم چرا ریتمش، با اینکه اینقدر تکراری شده ولی هیچوقت قدیمی نمیشه. به هیجان میاره منو باز... نمی دونم. شاید بخاطر خاطره ی جادویی  ِاولین بارهاییه که این آهنگا رو گوش کردم... اولین تجربه هام از عشق. عشق؟ نمی دونم واقعن. یه همچو چیزی. شور نوجوانی. جهیدن خون سرخ زیر پوست سفید. تکان دل. بعد همه ی این ها وصل بشه به شنیدن این که:

من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم

یا مثلن:

تو تنهایی قلبم یه شب نقش تو افتاد
مثل اینکه خداوند تو و عشقو به من داد
تو دلتنگی دنیا باهات عشقو شناختم
با این واژه خوشبخت همه دنیامو ساختم

فک کنم بخاطر این بود که اون موقع ها همین چیزا توی خونه پیدا می شد. چند تا نوار بود که اونم مال بزرگترها بود. سلکشن داشتن خیلی هنر میخاست. یادمه یه سالی پسر داییمو به بردگی کشیدم دونه دونه آهنگ هایی رو که میخام با همون ترتیب دلخاهم برام بزنه. هنوزم دوسش دارم اون سلکشنو. منتها دیگه نمی دونم با چی باید گوش بدمش. یه واکمن دارم و یه سی دی من. اینقدر بی کیفیتن که بیشتر عذاب میشکم تا لذت ببرم.

اما چیزی که زانوهامو سست کرد تا از وسط این چند قلم کار باقی مونده کشیده بشم روی مبل و تا آخرین ثانیه و با دقت گوش بسپارم شروع این آهنگ بود:

بازم بندگی کرده پریزاده مهتاب
همین عاشق ساده بازم میگذره از خاب
تو بارون نگاهش بشینم یا نشینم
تمنا رو تو چشماش  ببینم یا نبینم

به نظرم خیلی جالب میومد که داره انتخاب می کنه که تمنا رو تو چشماش ببینه یا نبینه! یعنی مثلن ببینه اما وانمود کنه که ندیده یا از اول کلن فایل دیدن بعضی چیزها رو بسته باشه و نتونه که ببینه! اون موقع ها خیلی حس جالبی بود. حالا زیادی پیش پا افتادست! 

اوج این آهنگ هم این جاشه:

خبر داد عاشق من که شده وارث مجنون
برام رو میکنه گنجینه قلب پریشون
هزار آینه میذاره به سر رام به تماشا
که شاید تو نگاهش بشینه گوشه چشمام

من دیگه واقعن لبریزم. بسمه. میخام برم روی تراس. چند تا نفس عمیق بکشم. از شاخه های لخت باغ زیتون عکس بگیرم و برگردم لباس ها رو بچینم توی کمد. اما آهنگ بعدی نگهم میداره. باز میشینم و میسپارم خودمو بهش:

هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم
هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم
آخه هز سالی صد سال گذشته بی تو بر من
نمیدونی چه تلخه کنار تو نبودن
نمیدونم به دیدار امید تازه ای هست
تو آن هستی که بودی . اگر روزی دهد دست

واقعن دیگه بیشتر وقت ندارم. باید جلوشو بگیرم. جلوی ادامه ی این زنجیره ی خاطرات نوجوانی رو. خاموش نمیشه. باطری کنترل تموم شده. تا خودمو می رسونم پای اسپیکر و قطعش می کنم یه مقدار از آهنگ بعدی پیش رفته:

کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
صدا صداشه . خودشه خودشه
این همون صدای گرم و آشناشه
چجوری بهش بگم . دیگه خیلی دیر شده
صاف و ساده نیست دلم . یه بهونه گیر شده
چجوری بهش بگم دیگه گریه ام نمیاد
دل تو لاک خودشه . دیگه عشقو نمیخواد

بالاخره از بارش خاطره و جادو و تپش های دل  و سرخی گونه ها، رها میشم. می رم توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن میکنم و برمی گردم توی اتاق خاب سر کمد لباس. توی این فاصله ذهنم خودبخود بقیه ی این آهنگ آخری رو ادامه داده:

شایدم وقتی رسید . وقتی چشمام اونو دید
مثل روزای گذشته که دلم با غم عشقبازی میکرد
دل دوباره بشه عاشق . مثل اون وقتا که طنازی میکرد
شایدم وقتی رسید . وقتی چشماش منو دید
باز دوباره بشه عاشق . با نگاهش بده دنیا رو به من
پس نگیریم دلو از هم . به من و اون اگه دنیا رو بدن

  • یگانه

بادبادک هوا کن...

شکلات کاکائویی بخور...

جوراب هایت را بشور...

یک فنجان چای تازه دم بنوش...

25 صفحه رمان بخان...

یک انتگرال ساده بگیر...

پفک بخور...

یک پیام زیبا را به تمام دفتر تلفن گوشیت بفرست...

در آیینه به خودت خیره شو...

از 4 زاویه لبخندت را تماشا کن...

موهایت را 60 دفعه پشت سر هم برس بکش...

انگشت هایت را دولا کن و اصطلاحن بشکن...

آلبوم هایت را ورق بزن...

یادداشتهای قدیمیت را مرور کن...

15 دقیقه دراز بکش...

کشوها را مرتب کن...

یک خودکار رنگی بخر...

روی کاغذ خط خطی کن...

شیرموز بخور...

لباس هایت را جلوی آیینه بپوش و عوض کن...

به آخرین کادوهایی که گرفتی فکر کن...

یک لیست بنویس از آرزوهات...

یک موجود زنده داشته باش، حتا شده گیاه...

راهی را برای اولین بار قدم بزن...

جلوی ویترین کتابفروشی بایست...

در پارک بنشین و به آدم ها نگاه کن...

در پارک بنشین و به گربه ها نگاه کن...

برای خودت لباس زیر بخر...

سیبی با پوست گاز بزن...

آدامس بادکنکی خور...

برای خودت دفترچه یادداشت بخر...

پ.ن: من خودم این کارها را می کنم.

   

  • یگانه

حالم خوب نیست زیرا موجود خوبی ساخته نشده‌ام/ بدبخت تر و وحشتناک‌تر و مقصرتر از انسان موجودی نخوانده و ندیده‌ام هرگز/ زندگی ما سراسر تضاد و تناقض است/ آیا از این رو نیست که حرف می‌زنیم؟

نامه‌هایی به آنا | حسین پناهی

امروز این را در جایی دیدم. البته این تضاد و تناقضی که حسین می گه، در واقع و در زندگی موجوده. و زندگی اینقدر وسیع هست که در جای جای مختلفش آپشن های متضاد و متناقض جای بگیرند. 

کمی که فکر می کنم می بینم ذهن انسان هم اینقدر وسیع هست. تفاوت در ظرف و مظروف این تناقض است. واقعا الان خیلی وقت محدودی دارم. باید بنشینم و حسابی توضیحش بدهم. الان نه. الان حتا نمی توانم کتاب اخیر خالد حسینی را که هر شب با حسرت به جلدش نگاه می کنم و می گذارم روی پاتختی بخانم. (البته چند صفحه اش را یواشکی خاندم، فقط می خاستم مزه اش را بچشم)

فکر کنم سال آینده فرصت بیشتری داشته باشم برای چنین کارهایی.

  • یگانه