انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۲ مطلب با موضوع «خودم :: روزمرگی های موقتی» ثبت شده است

زندگیم خونه تکونی لازم نداره. همه چیز سرجای خودشه. از تغییر دکوراسیون هم خوشم نمیاد. مطمئنم هر چیزی رو از اول در بهترین جای ممکن گذاشتم. قفسه ی کتابام کمی باید مرتب بشن و کمد لباس ها. اونم بخاطر این که بعضی لباس های زمستونی رو جمع کنم و بعضی لباس های

تابستونی رو جایگزین کنم.

با این حال توی ریتم انجام دادن همین دو قلم و دست کم یه جاروبرقی (که این اواخر دقت کردم ماهی یک بار انجام میشه اونم دقیقن روز دوم اوج کاهش هورمون های زنانه!!!) گوش دادن به آهنگ بهترین حس ممکنه... توی شرایطی که خود به خود از در و دیوار و مردم و هوا! حس های نوستالژیک منتشر می شه... اونم اگه سلکشنت اینقدر جلو رفته باشه که رسیده باشه به هایده. بعدشم از یه جایی که حواست نیست تبدیل بشه به مهستی.

نمی دونم چرا ریتمش، با اینکه اینقدر تکراری شده ولی هیچوقت قدیمی نمیشه. به هیجان میاره منو باز... نمی دونم. شاید بخاطر خاطره ی جادویی  ِاولین بارهاییه که این آهنگا رو گوش کردم... اولین تجربه هام از عشق. عشق؟ نمی دونم واقعن. یه همچو چیزی. شور نوجوانی. جهیدن خون سرخ زیر پوست سفید. تکان دل. بعد همه ی این ها وصل بشه به شنیدن این که:

من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم

یا مثلن:

تو تنهایی قلبم یه شب نقش تو افتاد
مثل اینکه خداوند تو و عشقو به من داد
تو دلتنگی دنیا باهات عشقو شناختم
با این واژه خوشبخت همه دنیامو ساختم

فک کنم بخاطر این بود که اون موقع ها همین چیزا توی خونه پیدا می شد. چند تا نوار بود که اونم مال بزرگترها بود. سلکشن داشتن خیلی هنر میخاست. یادمه یه سالی پسر داییمو به بردگی کشیدم دونه دونه آهنگ هایی رو که میخام با همون ترتیب دلخاهم برام بزنه. هنوزم دوسش دارم اون سلکشنو. منتها دیگه نمی دونم با چی باید گوش بدمش. یه واکمن دارم و یه سی دی من. اینقدر بی کیفیتن که بیشتر عذاب میشکم تا لذت ببرم.

اما چیزی که زانوهامو سست کرد تا از وسط این چند قلم کار باقی مونده کشیده بشم روی مبل و تا آخرین ثانیه و با دقت گوش بسپارم شروع این آهنگ بود:

بازم بندگی کرده پریزاده مهتاب
همین عاشق ساده بازم میگذره از خاب
تو بارون نگاهش بشینم یا نشینم
تمنا رو تو چشماش  ببینم یا نبینم

به نظرم خیلی جالب میومد که داره انتخاب می کنه که تمنا رو تو چشماش ببینه یا نبینه! یعنی مثلن ببینه اما وانمود کنه که ندیده یا از اول کلن فایل دیدن بعضی چیزها رو بسته باشه و نتونه که ببینه! اون موقع ها خیلی حس جالبی بود. حالا زیادی پیش پا افتادست! 

اوج این آهنگ هم این جاشه:

خبر داد عاشق من که شده وارث مجنون
برام رو میکنه گنجینه قلب پریشون
هزار آینه میذاره به سر رام به تماشا
که شاید تو نگاهش بشینه گوشه چشمام

من دیگه واقعن لبریزم. بسمه. میخام برم روی تراس. چند تا نفس عمیق بکشم. از شاخه های لخت باغ زیتون عکس بگیرم و برگردم لباس ها رو بچینم توی کمد. اما آهنگ بعدی نگهم میداره. باز میشینم و میسپارم خودمو بهش:

هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم
هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم
آخه هز سالی صد سال گذشته بی تو بر من
نمیدونی چه تلخه کنار تو نبودن
نمیدونم به دیدار امید تازه ای هست
تو آن هستی که بودی . اگر روزی دهد دست

واقعن دیگه بیشتر وقت ندارم. باید جلوشو بگیرم. جلوی ادامه ی این زنجیره ی خاطرات نوجوانی رو. خاموش نمیشه. باطری کنترل تموم شده. تا خودمو می رسونم پای اسپیکر و قطعش می کنم یه مقدار از آهنگ بعدی پیش رفته:

کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
کی میاد ؟ کی میاد ؟
اون عزیز من میاد
صدا صداشه . خودشه خودشه
این همون صدای گرم و آشناشه
چجوری بهش بگم . دیگه خیلی دیر شده
صاف و ساده نیست دلم . یه بهونه گیر شده
چجوری بهش بگم دیگه گریه ام نمیاد
دل تو لاک خودشه . دیگه عشقو نمیخواد

بالاخره از بارش خاطره و جادو و تپش های دل  و سرخی گونه ها، رها میشم. می رم توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن میکنم و برمی گردم توی اتاق خاب سر کمد لباس. توی این فاصله ذهنم خودبخود بقیه ی این آهنگ آخری رو ادامه داده:

شایدم وقتی رسید . وقتی چشمام اونو دید
مثل روزای گذشته که دلم با غم عشقبازی میکرد
دل دوباره بشه عاشق . مثل اون وقتا که طنازی میکرد
شایدم وقتی رسید . وقتی چشماش منو دید
باز دوباره بشه عاشق . با نگاهش بده دنیا رو به من
پس نگیریم دلو از هم . به من و اون اگه دنیا رو بدن

  • یگانه

از نظر زمانی حدود 24 ساعت گذشته. از نظر مکانی حدود 700 کیلومتر سپری شده. این نسبت عادی و یکنواختی نیست. 

  • یگانه

به نظرم، نشانه ی بی اصالتی است که توی برنامه ی "بفرمایید شام" شرکت کرده باشی اما حجاب رو نگه داشته باشی. همینطور آکادمی گوگوش. فرقی ندارن در اصل. و اکثریت است که از روی حاشیه ها در مورد ارمیا یا فرزانه قضاوت خاهند کرد.

هیچکدام از این دو برنامه برام موضوعیت ندارن. به عنوان تفریح فقط، گاهی تماشا می کنم. حرفم این نیست الان. فقط خاستم یادآوری کنم که برای آن چه الان دارم چقدر خوش شانسم. هیچوقت آرزو نداشتم جای کسی باشم. ولی امکانش بود. احساس می کنم اکثر انتخاب هایم "اصیل" بوده. اگر در قیامت با سارتر محشور بشم، رو سفید خاهم بود.

  • یگانه

گوشی تلفن دستم بود. با خستگی. گردنم درد گرفته بود. تمام نمی شد. تمامش نمی کرد. عملا هیچ چیز نمی شنیدم. البته صدایش را چرا. چیزی از مفهوم و محتوا نمی فهمیدم. فکر نمی کردم اصلن بهش. فکرم مشغول بود. یادم که می آمد بغضم می گرفت. نفس عمیق می کشیدم و بلند می گفتم: "خب. آهان. بعد چی شد." و سعی می کردم تمرکز کنم. فقط یکی دو کلمه می شنیدم. دوباره فکرم پریشان می شد. سعی می کردم به لپتاپم نگاه کنم و آخرین چیز بامزه ای که توی فیسبوک خاندم یادم بیاد و تعریف کنم. سعی می کردم به لاک پشتم نگاه کنم و چیزی ازش بگویم. سعی می کردم به کتاب هایم فکر کنم. به جزوه ها. به فیلم prestige .به ریدینگ های جالب زبان که این چند روز خاندم. به آهنگ جدید کامران و هومن. به هر چیز لعنتی ای که دوباره برم نگرداند و متمرکزم نکند روی واقعیت برهنه ی زندگیم. 

از سر میز صبحانه که نفس هایم تند شد، یا نه، از دیشب. از دیشب که ناگاه خود را بیگانه یافتم در جمعی که در آن همه با هم آشنا بودند... و هم دست... و من در نقش نخودی بازی های کودکی مان، حضوری به زعم خودم، فعال داشتم؛ تا حالا هنوز رانوهایم از لرزیدن باز نمانده اند. حتا از تایپ که باز می ایستم انگشت هایم به وضوح می لرزند. 

همیشه. خیلی زیاد. بارها از خودم پرسیدم آیا من در حد صداقت اطرافیانم بوده ام؟ آیا طوری رفتار کرده ام که لیاقت صراحت و حقیقت را داشته باشم؟ آیا هروقت اگر کسی به من دروغ گفت تقصیر از او بوده یا از من؟

درست یا غلط، تقصیر را بر گردن خودم نمی اندازم. چون همیشه تاکید کردم. دروغ برای مدتی فریبمان می دهد. شادمان می کند. آراممان می کند. از تنش، دعوا، گریه، فریاد جلو گیری می کند. اما در دراز مدت مثل انحراف یک درجه در یک زاویه ای می شود که دو ضلعش کیلومترها ادامه پیدا کرده اند...

اکنون چنین است. حس تلخ فریب خوردن من تمام می شود. بهایش یک صبح تا ظهری است که می شد 20 تا لغت زبان یاد گرفت یا 40 صفحه فن ترجمه خاند... و اما صرف رنج کشیدن و فکر کردن و تحلیل کردن و از همه بدتر به نتیجه نرسیدن شد.... بهایش فقط وقت من نبود. حتا فقط رنج من هم نبود. بهایش، بنایی است که برای آینده می گذاریم. بنایی که اولین خشتش بی اعتمادی است. 

هیچ گاه، هیچ دروغی را بر مبنای دوست داشتن تفسیر نخاهم کرد. دوست داشتن آن نیست که کسی را تحمیق کنی و بعد از شادی و لبخندش لذت ببری و خوش باشی که از خشمش در امانی.

بی اعتمادی، با هیچ عذرخاهی و تاسفی جبران نخاهد شد. اعتمادهایم را قبلن هزینه کرده ام. ذخیره ات خالی است. هنوز جبران ِ تخریب های گذشته، تثبیت نشده بود. 

  • یگانه

همه ی لطف آمدن یک مهمان، با همان قسمت های تند شده ی جمع کردن دور و بر خانه بر باد می رود.! بالش و پتوی جلوی تلویزیون را ببری توی اتاق. لیوان های خالی چای را از روی میز برداری و ببری توی آشپزخانه. روکش مبل ها را کمی مرتب کنی. کنترل ها از روی عسلی برداری و بگذاری روی میز تلویزیون. چند تا دستمال و جوراب و شیئ بی ربط دیگر را از گوشه و کنار برداری و بپری توی اتاق خاب و لباس عوض کنی. همه ی این ها در کمتر از 2 دقیقه.

با این وجود وقتی آمدند و نشستند و چای و بیسکوئیت و میوه و لبخند تعارفشان می کنی، تازه چشمت به بقیه ی نامرتبی ها می افتد و چیزهایی که نباید دیده شود. روی یکی از عسلی ها یک فندک جامانده. یک کاغذ شکلات افتاده پای میز تلویزیون. لباس زیر که تازه از روی بندیکس داخل تراس برداشتی و گذاشتی روی دسته ی مبل، اتفاقن در رنگ بسیار شاد. دمپایی های حمام درست جلوی در آشپزخانه. زیرسیگاری بغل میز تلویزیون. دفتر حساب و کتاب های مالی و شخصیی به صورت نیمه باز روی میز آشپزخانه. جعبه ی خالی شکلات روی آکواریوم. حتا ممکنه چند تا تراشه ی مداد و خرده بیسکوئیت هم جلو بیان و با مهمان ها سلام و احوالپرسی کنند.

به این دلیل است که مهمانی های ناخانده عذابم میدهد. یک تماس کوچک. سر کوچه هم که رسیده باشند اطلاع دهند باز غنیمت است تا یک طبقه بالا آمدن از پله ها فرصت داشته باشم فقط. 

پ.ن: امشب تازه خیلی بدتر هم بود. لپتاپم باز بود. چند تا کتاب و جزوه ی نیمه باز دور و برش. همه ی خودکارهام روی زمین پخش بودند. آیینه و موچین کنار لپتاپم بود. روی میز چند تا عکس و چند تا اسکناس بود. کیفم با دهان باز، جامدادی، شکلات تخته ای که نصفشو خورده بودم، پوشه ی تحقیق خودم. یک سری هم لباس روی مبل ها. البته نرسیدم همه شو جابجا کنم. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که هی لبخند بزنم (با تمام قوای لب هایم) و بگم: "ببخشید اینقدر بهم ریختس همه جا. کاش خبر میدادین. " و سعی کنم تاکید کنم روی "کاش خبر می دادینش" که البته تلاش بی خاصلی ست. می دونم.

  • یگانه

خندیدم...

امروز بالاخره بعد از 3 ماه با تمام لب هایم خندیدم...

3ماه هم بیشتر شد پروسه ی تعین وقت و جراحی و بهبود یافتنش و نتیجه ی آزمایش و تکرارش و کارای دیگه و در نهایت نصب کردن و قرار دادن دندونم. البته اون آخرا بود. دندون 6. بشمرید از دندون جلو، که قرینه اش در دو سمت وجود داره، یکی یکی برید عقب. دندون 8 دندون عقله که من البته قبلن با جراحی درش آورده بودم، قبل از اینکه حتا بیرون بیاد بیچاره. با این حساب معلوم میشه که این دندون اونقدر عقب هست که بود و نبودش روی خنده ی خیلی ها اثر نزاره... ولی نه روی خنده یا حتا لبخند من... به قول برادرم من 24 اینچ می خندم. حتا اگه دندون عقلم هم نکشیده بودم توی خندم دیده میشد.

و بعد از 3 ماه سانسور کردن خنده و منقبض کردن لب ها، بالاخره دارم می خندم... با تمام لب هایم... از دیشب دارم می خندم... و فقط آیینه است که شریکه این خنده های دست و دلباز و وسیع من شده. فقط آیینه.

  • یگانه

اول ها دی، ماه بهتری بود...

اول ها یعنی کی؟... از کی دیگر شده آخرها...؟

می دانم و نمی دانم. 

تولد خانم برادرم، خاهرزاده ام، برادرزاده ام، عمه ام، خودم، مینا، علی، المیرا، فاطیما و... در همین ماه است. به سبک خودم، برای خودم کادوی تولد می گیرم. به جای همه ی کسانی که دیگر از آن ها انتظاری ندارم. شاید یک وقتی چرا. کیک می پزم با تزئین شکلات و دراژه های محبوبم. در آخر آرزو می کنم و شمع ها را فوت می کنم. شمع ها را.

پ.ن: هنوز تصمیم نگرفتم برای تولدم چی بخرم. باید بزارم تا شب آخر. میخام سورپرایز شم.

  • یگانه

بله. خبری شده. 

خبر رفتن و برگشتن و باز نیامدن.

به غذاهایی فکر می کنم که این چند روز خوردم. ظرف هایی که شستم. فیلم هایی که دیدم. حرف هایی که زدم. حرف هایی که شنیدم. همین دیروز یا امروز بود؟ یا همین چند لحظه پیش که می دیدمت دراز کش روی کاناپه با چین های عمیقی که روی پیشانی ات می انداختی و با این کارت القا می کردی که حرف هایت مهم است... من نمی شنیدم. نمی شنیدمت. پوست مهتاب گونت را می دیدم با گونه های صورتی رنگ و یقه ی باز پیراهن سبزت را... و پیش پیش می دیدم که نیستی. که ساعت 4 روز 2 شنبه فرا رسیده و تو رفته ای.

  • یگانه

خیلی سردم بود. همون یه لحظه که سرمو اوردم بیرون از زیر پتو بدتر شد. هنوز شوفاژ اتاق خابو باز نکردیم. اول فکر کردم صدای آلارم گوشیه. طفلک تقدیرش این بود که ساعت 6:30 زنگ بزنه و بعد از یکی دو بار تکرار خاموش بشه و ابدن تاثیری در بیدارباش نداشته باشه. یکمی که دقت کردم دیدم نه آلارم نیست. انگار گوشیم داشت زنگ می خورد. با خودم گفتم اول صبح جمعه ای واقعن آدم بی فکریه. و تندی توی ذهنم تصحیحش کردم: البته اگه خبر بد و در عین حال مهمی نباشه. و دستمو دراز کردم و گوشیمو از روی پاتختی برداشتم. هر چی باشه، خبر بد، بدتره از بی فکری. شماره ی ناشناس. چشمامو ریز کردم و خاستم جواب ندم و به قول صادق هدایت از فحشمندی ِ ملت خود، خشنود باشم... بعد تصمیم گرفتم جواب بدم و مطمئن بشم اشتباهه تا فحش های نازنین این مرز و بوم را به هدر نداده باشم. در آخرین لحظه به خودم گفتم: بهترین شکل همینه. اشتباه گرفتن هم بهتره از خبر بد هم بهتره از اینکه با یک آدم بی فکر هم کلام بشم. دکمه ی سبز را فشردم:

- بله؟

_ از دانشگاه تهران تماس میگیرم. شما خانوم ِ...

نه. به هیجان نیومدم. بلند نشدم بشینم. حتا صدامو صاف نکردم. موهامو از روی چشمم کنار زدم. فکر کنم باید کمی کوتاهشون کنم.

  • یگانه

نمی دونم چه مساله یا مشکل یا موضوع یا حتا دعوا و مرافعه ای توی دنیا هست که با یک دوش آب سرد و یک شامپوی پرو ویتامینه ی جدید با اسانس هیجان بخش، به دست فراموشی سپرده نشه؟

حتا اگه از دست دادن مصاحبه ی دانشگاه تهران باشه.

  • یگانه