انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۴۲ مطلب با موضوع «خودم :: روزمرگی های موقتی» ثبت شده است

یک وقتی فکر می کردم آسانترین کار دنیا مثل هر روز بودن است. مثل همیشه بودن.

از صبح داشتم فکر می کردم. بالاخره موفق شده بودم انبوه لباس هایی رو که یک هفته روی تخت افتاده بودند و شب ها می گذاشتم روی میز و صبح ها دوباره می گذاشتم روی تخت، بچینم توی کمد. جارو کشیده بودم و چند دست هم بازی کرده بودم. تقریبن مثل هر روز. بگذریم از اینکه 3 روز شده که گوشیمو شارژ نکردم. نه جسمشو ونه روحشو! منظورم باتری و اعتبارشه. خبری نیست. هیچی. هیچ چیزی که بتونه آدرنالین خونمو ترشح کنه. وگرنه دندونپزشکی و نمایشگاه نقاشیخط و دسر تیرامیسو که خودم درست کردم و کیف های چرم رنگ وارنگ که خبر نیستن. شل شدن پیچ کتری و باز شدن دسته و رها شدنش، قابلیت اینو داشت که یه موج آدرنالینی ایجادکنه. اونم که به خیر گذشت. میخاستم لااقل آبی رو که ریخت روی کابینت پاک کنم. نه. با این دستمال نه. این دستمال مال گردگیریه نه پاک کردن کابینت. ناگهان دیدم  آسانترین کار دنیا نیست. پاک کردن آب از روی کابینت. مثل همیشه. مثل هر روز. کار آسانی نیست.

  • یگانه

ساعت 7:45 دقیقه رفتند. هر 2شون. برگشتم توی تخت. خزیدم زیر پتو. چرا خب منو بیدار کردین؟ نه کاری دارم صبح به این زودی، نه صبونه میخاستم. داشتم یه خاب خوب میدیدم. فضای مترو بود. قطار شهری های دلباز و جادارِ مشهد. تکون های ملایم و تونل تاریک. دستمو یکی گرفته بود. نمی دیدمش. دست چپم بود توی دست راستش. برعکس عادتم که دوس دارم دست راستم توی دست چپ کسی باشه. توی خاب هم تعجب کردم. اومدم چیزی بگم. چراغای قطار خاموش شدند. سرمو چسبوندم به شونش. خیلی سریع روشن شدند. 

یه بچه کوچولو با کلاه کاموایی صورتی و عسلی بهم خندید. خیلی مهربون، لبخند زدم، سرمو آوردم بالا.

غلت زدم. هوای پاییزی از پنجره اومده بود تو و وسوسه ام می کرد. پتو رو کشیدم روی سرم. خیلی زوده خب. بزار ببینم. قبل از اینکه ببینمش، چراغ های قطار خاموش شدند. فقط دستشو می دیدم. یه صدای زنگ توی قطار پیچید و چراغا روشن شدند. صدای زنگ تکرار می شد. ذختر کوچولو به مامامنش چسبیده بود. یه خانم چادری بود. این صدای گوشی کیه؟ چقدر نزدیکه. جواب بده. تلفن تو بود؟ بدم میاد. جواب بده. تکرار میشه. جواب بده. سرمو آوردم بالا.

چشمامو باز کردم. پتو رو کشیدم عقب. تلفن خونه بود. متاسفم. هر کی هستی به گوشیم زنگ بزن.

دوباره پتو رو کشیدم روی سرم. غلت زدم. چرخیدم سمت پنجره. خیلی سرد شده. دوباره غلت زدم. باید پاشم ببندم این پنجره رو. انگشت پام از اون طرف پتو زده بود بیرون. از همون جا سرما توی همه ی تنم پیچید. بلند شدم. رفتم سر کمد. یه لباس پوشیدم و رفتم آشپزخونه. ساعت 7:57 دقیقه بود. کتری هنوز داغ بود. نصف لیوان چایی رو که روی میز بود خالی کردم. روش آب ریختم. یعنی کی بود؟ لعنتی. تلفنو نمی گم.

پ.ن: از اون هفته برای استخر سه شنبه ی این هفته، برنامه ریزی کرده بودم. با اتفاق نه چندان غافلگیرکننده ی اول هفته، دیگه بی خیال شده بودم. ولی جور شد و تونستم برم. البته با تقلب. پامو توی سونا و جکوزی نزاشتم. نفسم دوباره نصف عرض استخرو جواب میده. 

  • یگانه

بعد از 5 سال دیروز دوباره رانندگی کردم. اول صدای این ضبط لعنتی رو کم کردم که خیلی راحت حواسمو پرت می کنه و خیلی راحت پروازم میده به فضاهای توی خودش. بلندی پاشنه ی کفشم کمی اذیت می کرد فقط. خوب بود. به جز 2 تا ترمز بد. که البته اونم طبق معیارهای کمال گرایانه ی من بد محسوب می شد. 

خوب بود. به جز اینکه خاطره و احساس آخرین باری که نشسته بودم پشت فرمون زنده شد.

  • یگانه

همه چیز مثل همیشه بود. همیشه مثل ِ همیشه است. بسیار خوب. در ظاهر.

خوب پوبشیدم. زیبا خندیدم. شیک رفتار کردم. لذت بردم. لذت بخشیدم. به مصاحبت با من افتخار کردند. حتا با وجود زخم هایی که هنوز از جراحی هفته ی قبل، باقی بود و سخت یا راحت، پنهانشان کردم. 

اما اگر کسی بود که این سوال را همانند مهمانی مهم ِ شهریور ماه ِ سال گذشته، از من بپرسد که: چقدر زیاد می خندیدی!! همان پاسخ پیشین را می شنید:

"تا از سرازیر شدن اشک هایم جلوگیری کنم"

  • یگانه

Over and over I look in your eyes

داشتم با دقت گوش می کردم. درست در لحظه ی حال. خوشحال بودم. چرا که نه. البته بیشترش به خاطر این روسری رنگی رنگی بود. اسمشو گذاشته بودم چهل تکه. فضای ملایمی بود. خبری از گازهای مداوم و ترمزهای ناگهانی هم نبود تا بخاطر این دلی که دست خودم نیس، یهو می ریزه خب، از فراز و فرود خیابان ها و پل ها و پارک ها بی نظر، بگذرم. تازه امروز کمربند چرم چهل تکه را هم پوشیده بودم با مانتوی سفید. خود همین انتخاب مانتو و کمربند و روسری و حتا پوشیدن کفش قرمز، در شاد بودن موثره. حالا لااقل واسه من این طوره. به عابران و ماشین ها و مغازه ها و رنگ ها نگاه می کردم و می خندیدم و درست یک لحظه قبل از اینکه تو بگی: "بیشتر بخند... که قند فراوانم آرزوست" صدای ویتنی هیوستن خدابیامرز زودتر در گوشم پیچید: Could I, could I, could I have this kiss forever, forever

همه چیز به کنار. دردی که دارم بهانه نبود و نیست. درد عبور نخ از روزنه هایی درشت روی پوستم. دردِ کمبود مسکن ها. تمام شدنشان.

  • یگانه

چند سالم است؟ چند سال قراره عمر داشته باشیم؟

بخاطر مسکن های تریاک داری که به طور مرتب بعد از جراحی مصرف کردم، هنوز احساس رخوت می کنم... حتا موقع غلت زدن روی تخت، این سبکی با منه... نفس هام راحت تر میان و میرن... احساسی که نسبت به بدنم داره مثل احساسیه که به یه بادکنک دارم... بی نهایت سبک... بی نهایت رها... حالم بهتره... 

چی میشد عطای این روزگارو به لقای اون ببخشم و معتاد بشم... کاملن آگاهانه... حالا نه فیلسوفانه، اصلن بگو احمقانه... باشه! ... ولی دست از آگاهی بکشم. چند سال دیگه دارم تا آخر؟ لااقل روزها و سال های باقی مانده رو ساکت باشم و خوش... یعنی ممکنه؟ خوش.

  • یگانه

کلید را از توی کشوی جاکفشی برداشتم و در قفل چرخاندم و در را باز کردم. قدم گذاشتم به درون. تاریک بود. تندی رفتم و کلید پشت میز تلویزیون را زدم. روشن شد. چرخش ماهی ها اولین چیزی بود که دیدم. روی میز وسط پذیرایی به جز شکلات خوری همیشگی یک کتاب جیبی کوچک بود : "365 پندار نیک" و دو تا لیوان آرکروک دسته دار معمولی که تفاله ی چای، تهش خشک شده بود و قند دانی که درش باز مانده بود. ساعت 11:45 شب را نشان می داد. چک کردم در تراس باز نمانده باشد... خوشبختانه بسته بود. کیفم را انداختم روی مبل. مانتو وشالم را هم در آوردم و نشستم. به یاد این حرف یک دوستی قدیمی افتادم که می گفت: "وقتی فکری یا عقیده ای داشته باشی که با کسی حرفش را نزده باشی و کسی از وجودش با خبر نباشد مثل این است که آن فکر یا عقیده وجود ندارد." چندبار بگویم از گرد و خاک این کویر بیزارم. در قنددان را گذاشتم.

همان طور که می رفتم به سمت آشپزخانه جوراب هایم را کندم. ایستادم جلوی آکواریوم که طی یک سال گذشته توانسته بودیم 3 تا از ماهی هایش را به کشتن بدهیم. چند تکه غذا انداختم توی آب. رفتم زیر کتری را روشن کردم. ظرف های قبل را از توی جاظرفی برداشتم. سرامیک ها را شستم. یخچال را سر و سامانی دادم. زباله ها را گذاشتم جلوی در. یک فنجان چای ریختم و برگشتم نشستم روی همان مبل. با خودم فکر کردم: "هم اکنون من اینجام و هیچکس در هیچ کجا از جای من با خبر نیست و هیچکس اینجا را ندیده است. پس می توان گفت که اینجا وجود ندارد.حتا می توان گفت من نیز وجود ندارم. چون کسی که وجود دارد نمی تواند  در جایی که وجود ندارد، وجود داشته باشد."

فنجان خالی را گذاشتم روی میز. کنار 2 لیوانی که از قبل آن جا بود. یادم رفته بود ببرمشان.

  • یگانه

زندگی واقعی آدم ها - آدم های به قول ملکیان گوشت و پوست و استخان دار - چیز دیگری است. فراتر از این کلماتی که انگشتانم هی می نویسد و بعد با مکثی طولانی تمامشان را پاک می کند و باز از نو. فراتر از آن چیزی که ما از آن ها می بینیم.

برای توصیفِ این زندگی واقعی، برای این آدم های گوشت و پوست و استخان دار، هیچ متن و شعر و قطعه ای، کافی نیست. هیچ متن و شعر و قطعه ای.

  • یگانه

حالم خوب است. نه به این خاطر که کارهای پیش پا افتاده را بالاخره انجام دادم. یا بالاخره "تماما مخصوص" عباس معروفی را تمام کردم؛ یا چون از فردا دوباره می توانم بروم شنا؛ یا چون بازی (chicken) را تا آخرین مرحله انجام دادم... حالم خوب است چون تصمیم گرفتم خوب باشد. از دیشب که تمام 30 کیلومتر راه را لبخند زدم و دستم را از شیشه بیرون نگه داشتم و خیس شد... با بارانی که دیروز ظهر آرزویش را کرده بودم.

  • یگانه

با سردرد از خاب بیدار شدن خیلی بده. اونم توی یک روز خیلی گرم. وقتی که نخای با خوردن مسکن، انجام تمام کارهای روزانه تو، به تعویق بندازی. گرچه کارهای پیش پا افتاده ای اند مثل جارو کشیدن و گذاشتن ظرف ها توی ماشین ظرفشویی و گردگیری و ... خب به هر حال خاندن چند سطر کتاب و شست و شوی بچه لاک پشت. دیروز در حالی پیداش کردم که به پشت افتاده بود. دست و پا نمی زد. با چشم های بسته. خیلی صحنه ی رقت انگیزی بود. فکر کنم یکی دوساعتی توی اون حال مونده بود و یا نا امید شده بود و یا داشت خستگی می گرفت. برداشتم شستمش. بعد با دستمال کاغذی خشکش کردم. گذاشتمش توی خونه خودش. بخاطر اذیتی که شده بود یک وعده هم غذای خارج از برنامه بهش دادم. بعد برگشتم و روی تراس نشستم. این روزها خیلی وقت هست برای فکر کردن. غروب را به انضمام ساختمان ها و شاخه های باغ زیتون چشیدم. دلم خاست کسی به سراغم بیاید. دست و پا نزدنم را تفسیر کند. شست و شویم بدهد. گرمم کند. بخاطر اذیتی که شده ام، توجه بیشتری نثار کند. و بعد مرا نگذارد و نرود به سمت غروب.

از همین فکرها بود که شاید سردرد گرفتم. کارهای پیش پا افتاده باشد برای بعد.

  • یگانه