انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

صبح به این زودی نشسته ام روی مبل و برنامه ام را مرور می کنم. باید مقنعه ام را اتو بزنم چون دیروز بالاخره ماشین لباسشویی را روشن کردم. البته مانتو و شلوارم را هم شسته ام ولی حوصله اتو زدن ندارم. چیز دیگری می پوشم. کتری را گذاشته ام. باید چای دم کنم. برگه های ارزشیابی بچه ها را بگذارم توی کیفم. و حتمن حتمن یادم باشد لباسها را از روی تراس جمع کنم...

نشسته ام و با پانسمان نا متوازن انگشت اشاره ی دست چپم ور می روم و هی فکر می کنم به برنامه هایم. دقیقن همان موقع که داشت آن را شستشو می داد، از صمیم قلبم خوشحال و راضی بودن خودم را از اینکه پزشک و یا پرستار (همان پزشک بالقوه ای که کنکوز زا گند زده است!) نشده ام... ولی خب زمانی که داشت پانسمان را می پیچید و من هی خودم را کنترل می کردم تا نگویم این جایش را سفت کن، آن جایش را نگیر... و آخرش هم این شکل نامنظم و ناهمگون را به وجود آورد؛ با خودم فکر می کردم احتمالن می توانستم ان کار را با دقت و مهارت بیشتری انجام بدهم... اگر البته در خم و پیچ تکرار های پایان ناپذیر زندگی، بی حوصله نمی شدم...

مثل این روزها... که بی حوصله شدم. با همه ی عشقی که داشتم ولی بی حوصله شدم. تکراری شد برایم تمام غفلت و معصومیتی که از آن به وجد می آمدم... وقتی می شود از این همه لبخند خالص و چشم های براق و دست های گرم و مانتو هایی که بوی اتو و پودر لباسشویی می دهد و واژه هایی که من خلقشان کردم در لبهایی کوچک... خسته شد! چه ساده اندیشی احمقانه ای است که نپذیریم پرستار اورژانس بعد از دیدن آن همه زخم و  خون، آن هم بعد از 8 ساعت کار و درست وقتی که با خود می گوید بگذار این لعنتی را هم کوک بزنم و شیفت را تحویل بدهم؛ بع قدر کافی حوصله داشته باشد و با دقت و مهارت گوشه های باند را تا بزند و جوری همه را بپیچد تا در نهایت یک چند ضلعی منتظم تحویلم داده باشد...

کتری می جوشد و تا باران نگرفته باید لباس ها را جمع کنم. یادم از برگه های ارزشیابی نرود.

  • یگانه

دی، ماه خوبی است. جزم ترین اعتقادی که دارم همین است. 

  • یگانه

نمی شود برگشت.

نمی شود به  عقب برگشت و چیزها را تغییر داد. نمی شود برگردم به 5 سالگی و عروسکم را نبخشم به دختر عمویم. نمی شود برگردم به شب تولد 7 سالگی ام و این بار بیدار شوم و تشکم را خیس نکنم. نمی شود صبح 11 خرداد 73 بعد از امتحان ریاضی به خانه برنگردم تا اولین تجربه ی نزدیکم از مرگ را به سن دیگری موکول کنم. نمی شود برگردم به انتخاب رشته ی دبیرستان و دانشگاه. نمی شود برگردم به تجربه هایم از خود، دیگری و عشق. نمی شود برگردم و آدم های دیگری را انتخاب کنم. نمی توانم برگردم و جور دیگری باشم. 

راه مسدود است.

فقط حرکت رو به جلو داریم.

نمی توانم از خاطراتم و رنج هایم بگریزم. می توانم اما لذت هایم را قبل از اینکه به سیاهچال گذشته پرتاب بشوند ببلعم... لذت خوردن اسنک آخر شب هایی که خیلی خسته ایم... این لذت که وقتی فیلم میبینی سرت روی شانه های کسی باشد... لذت دعوا سر آخرین دانه ی پفک... لذت اینکه غذایت سوخته باشد و با به به تمامش خورده شود... لذت 5 دقیقه بیشتر خابییدن صبح ها بعد از زنگ ساعت... لذت بوسه ی خداحافظی... لذت شستن آشپزخانه به صورت مشترک... لذت غذا دادن به آروانا... خود را به خاب زدن آخرهای فیلم... رزهای بعد از قهر... همخانی کردن با آهنگ ها... رقص دو نفره... ایستادن پشت ویترین لباس بچگانه... ورق زدن آلبوم... چرخیدن توی تخت... عکاسی با دوربین دستی زنیت قدیمی... قدم زدن در کوچه های قدیمی... از سرکار برگردی و ناهار آماده باشد... فال حافظ و دود عود و بوی شمع... گم کردن نوبتی حلقه ازدواج... تماشای طلوع کنار دریا... دزدیدن خوشه های گندم برای گلدان کنار خانه... ترکیدن لاستیک ماشین... 

هر چیزی. هر چیزی که می گذرد و خاطره می شود لذت است. 

گاهی خیلی فکر می کنم. دربند یاد و خاطره می شوم. ولی هر وقت که می خندم با تک تک سلول هایم است...

  • یگانه

میبینم تو را

شادی.

نیافتی ام

نبودیم

نشکستیم

نگذشت

نباختیم

گریختیم

نشد.

نمی شناسمت.

  • یگانه

با دختری دوست شو که کتاب بخواند.
با دختری دوست شو که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند.
دختری که فضای کمد لباس‌هایش تنگ باشد. نه از زیادی لباس. از نگهداری کتاب.
دختری که لیست بلندی از کتاب‌ها را برای خواندن تهیه کرده است.
دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد.

دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد.
تشخیص‌اش سخت نیست.
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند
و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،
اشک شوق در چشمانش حلقه زند.
کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیخته‌اش کند.

با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند،
انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
کسی که وقتی وارد کافه شدی،
نتواند نگاهش را از کتاب به سوی تو برگیرد.

اگر روبرویش نشستی و دیدی قهوه‌اش سرد شده،
قهوه‌ی دیگری برایش بگیر.
هر چند دومی هم در انتظار توجه او، سرد شود.

حتی اگر به دروغ، از خاطره مطالعه کتاب‌های بزرگی نام برد که هرگز نخوانده است، تشویقش کن. چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه می‌کند و نه زیبایی.

با دختری دوست شو که کتاب بخواند.
و برای تولدش و سالگرد آشنایی، و همه‌ی اتفاق‌های خوب،
به او کتاب هدیه بده.
به او نشان بده که «عشق به کلمات» را می‌فهمی و درک می‌کنی.
به او نشان بده که می‌فهمی که او فرق واقعیت و خیال را می‌فهمد
و اگر رمانی خیال انگیز را می‌خواند، با این رویاست که دنیایش را کمی به خیال‌هایش نزدیک‌تر کند.

به او، حتی اگر دروغ بگویی، دروغ‌ گفتن‌ات را درک می‌کند.
او کتاب خوانده است.
او می‌داند که انسانها فراتر از واژه‌ها هستند و در رفتارشان،
هزار انگیزه و ارزش و گریز ناگزیر پنهان است.
او لغزش و خطای تو را بهتر از دیگران درک خواهد کرد.

با او، حتی اگر خطا کنی، بهتر می‌فهمد.
او کتاب خوانده است و می‌داند که انسانها هرگز کامل نیستند.

در کنار او اگر شکست بخوری، او می‌فهمد.
او زیاد خوانده است و می‌داند که راه موفقیت،‌ با شکست سنگفرش شده.
او رویا پرداز نیست و با هر شکست، محکم‌تر از قبل کنارت می‌ماند.

اگر با دختری دوست شدی که اهل خواندن بود،
کنارش باش.
اگر دیدی نیمه شب، برخاسته و کتابی در دست، گریه می‌کند،
در آغوشش بگیر.
برایش فنجانی چای بیاور.
بگذار در دنیای خودش بماند.
شاید چند ساعتی برای تو و با تو نباشد،
اما وقتی به حال خود برگشت، کنار تو خواهد نشست و برای تو خواهد گفت.
بفهم که برای او،‌ شخصیت‌های داخل کتاب‌ها، واقعی هستند و وجود دارند.

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.
او برایت حرف‌های متفاوت خواهد زد.
و دنیایی متفاوت خواهد ساخت.
غم‌های عمیق و شادی‌های بزرگ هدیه خواهد آورد.
او برای فرزندانت نام‌هایی متفاوت و شگفت خواهد گذاشت.
او به آنها سلیقه‌ای متفاوت و متمایز هدیه خواهد کرد.
او می‌تواند برای فرزندانت تصویر زیبایی از دنیا بسازد.
زیباتر از آنچه هست.

با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.
چون تو لیاقت چنین دختری را داری.
تو لیاقت داری با کسی دوست شوی که زندگیت را با تصویر‌های زیبا رنگ زند.
اگر چیزی فراتر از دنیا را می‌خواهی،
با دختری دوست شو که اهل خواندن باشد.

و چه بهتر که اهل نوشتن هم باشد…

ترجمه آزاذ از روزماری اورکویکو نویسنده فیلیپینی

  • یگانه

گاهی انگار همه چیز خوب است. 

انگار از همیشه بیشتر می خندم. انگار غذاهایم خوشمزه تر می شوند. انگار شب ها بهتر می خابم. انگار کمتر دلتنگ می شوم، یا اصلن کمتر به کسی فکر می کنم. انگار کمتر چیزی می خاهم. انگار بیشتر خوشحالم.

به گمانم تنها راه باقی مانده وانمود کردن است.

  • یگانه

روی صندلی نشسته بودم. تو روبرویم نشسته بودی. نگاهت می کردم. موهای لخت. چشم های درشت و ابروهای مشکی. همه ی حواست توی لپتاپت بود. صندلی را می چرخاندم و هی حرف می زدم. وادارت می کردم جوابم را بدهی. ساعت 2 ظهر بود و هیچ فکری برای ناهار نداشتم. عجله ای هم نداشتم. پیشت نشسته بودم. خوشجال بودم. که آمدی . که هستی. که دوستت دارم. که دوستم داری. لبریز بودم از شعفی بی پایان. از شوق دیدارت در این دشت. از 1100 کیلومتری که به خاطر من طی کرده بودی. از صبح دلم غنج می رفت که برسم خانه و با تو حرف بزنم. 

ناهار را که خوردیم و چای را که دم کردم، نشستیم توی هال. یکی دیگر از خوبی های نداشتن تلویزیون این است که مهمان های خانه ی ما می نشینند و حرف می زنند. حرف می زدیم. هی می پرسیدم چه خبر. هی می گفتی هیچ. اصلن مشخص نبود که چه ذوقی دارم از حضورت؟ تپش های دلم را نمی شنیدی؟ خوشحالی ام چطور؟ دستپاچگی ام؟ 

نمی شد گفت کنارت نشسته بودم. روبرو هم نبودم. زاویه 90 درجه داشتیم. روی دو مبل عمود بر هم. از همان زاویه بود فک کنم که شکافت. دنیایم را می گویم. دنیایمان را. پاره شد. سقوط کردم. دور شدم از تو . فاصله گرفتیم. می دانم نفهمیدی چه شد. تو داشتی حرف می زدی. تو در دنیای خودت. دنیاهای ما در ظاهر یکی ست. بیش از حد تصور متفاوت است. بیش از حد تصور فاصله دارد. نگاهت می کردم. همچنان حرف می زدی. این همه سکوت کردی که این ها را بگویی؟ چقدر به خودت فشار آوردی برای گفتن این حرف ها. دغدغه ی تو این است؟ همین فقط؟ واقعن؟ 

هیچ حرکتی نکرده بودم. دستم همچنان زیر چانه بود. روبرویت. با چشم هایی به تو نگاه می کردم که برای خاندن نگاهش خلق نشده بودی. نه. کار تو نبود تفسیر من. بی هیچ واکنشی گوش دادم. اما شکافته شده بود دنیایم. اما مساحت اطرافم آب رفته بود. اما گسسته شده بودم. گسسته تر. 

بلند شدم بروم چای بریزم. جلوی کتری ایستادم. دو بار نفس عمیق کشیدم. تا 6 شمردم و چند بار پلک زدم. چای ریختم و با لبحند برگشتم. باور این همه تنهایی آسان نیست.

  • یگانه

تا وقتی سکوت می کنم انگار مساحت مسائل کوچکتره... یا شاید بهتره بگم حجمشون! توی دنیای دو بعدی ذهنم گستردگی شون کمتره... به زبان که در میان انگار یکی دو بعد بهشون اضافه می شه... حجیم میشن... و بدتر، زنده هم میشن... شروع می کنن به رشد کردن و بزرگ شدن و باز هم بدتر، شروع می کنن به تولید مثل و تکثیر... با امتحان کردن چیزهای بی ارزش این تجربه رو به دست آوردم. 

این روزها بیشتر سکوت می کنم.

  • یگانه

جوان تر که بودم و سرم که از سودای حقیقت داغ تر بود... این جمله معروف را تکرار می کردم:

مرا با حقیقت بیازار... اما با دروغ آرامم نکن.

شاید به این خاطر که سرم از سودای حقیقت سرد شده! و شاید چون بسی آزرده شدم... نظر دیگری دارم این روزها. 

پ.ن: لطفن شعور داشته باش و مرا میازار.

  • یگانه

می شنوم و با مناعت طبع می گذرم... نه اینکه حوصله اش را نداشته باشم... حقیقتن چون روی خودم کار کرده ام... چون خودم را منقبض نگه داشته ام تا جایی که پوستم کشیده شود و دندان هایم به هم بخورد... چون تمرین کرده ام.

روزها ساده تر می گذرند... چون همه را با یک هدف مشخص می گذرانم: رسیدن به 5 شنبه و جمعه. ساعتم حتا 5 شنبه و جمعه زنگ می زند... و عادت کرده ام همام 6/30 صبح بیدار شوم...  تفاوتش توی همان انقباضی است که روزهای دیگر از شنیدن صدای زنگ (5/45) تا بیدار شدن به خودم می گیرم و 5 شنبه ها نه. و چقدر بدم می آید از این انقباض. از این همه قبض. برای همین ظهر رفتم توی دستشویی و هی خودم را معطل کردم. 4 بار دست هایم را شستم. بعد هی به خودم نگاه کردم توی آینه. به ابروها و موهای محتاج رنگ  مو و چروک گوشه ی لبم. بعد دو بار دیگر دست هایم را شستم و آمدم بیرون. البته به دلخاه ِ من پیش نرفته بود... ولی لا اقل آن همه انقباض را دور زده بودم. شانه بالا انداختم و رفتیم.

  • یگانه