توی ماشین بیشتر فکر می کنم. اغلب. توی جاده بیشتر. اگر موسیقی لایت سهیل نفیسی باشه، بیشتر. غروب جمعه ها، باز هم بیشتر.
دیروز نیمه ی شهریور بود. .5 ماه و نیم از شروع سال گذشته و بالاخره در جایی هستم که می تونم بگم: اوهوم. بهترم.
یا اصلن بگم: خوبم.
در فواصل سکوت هام، بیشترین فکرها رو در سرم دارم. بعضی وقت ها از پسشون بر نمیام. این سه هفته ی اخیرو با گریختن از خودم سپری کردم. از اون وقتی که داشتم از پله برقی های مترو پایین می رفتم (مسلمه که ایستگاه ولیعصر بود) و استین مانتویم کشیده میشد به لاستیک سمت راستش و من در همین صدا مخفی شده بودم... و آمدم و هی مخفی شدم توی کتاب ها و فیلم و کلاس رقص. هی جارو کشیدم خانه را و غذا پختم و فیلم دیدم و دعوا کردم. هی آرامبخش خوردم و خابیدم. هی کلک زدم و فکر نکردم. بعضی وقت ها با صدای بلند میشمردم که از جدال و محاکمه ی ذهنم گریخته باشم.
بعد ناگهان می دیدم روبه روی اینه نشسته ام و به صدای بلند می گویم: من بی شعور ترین آدمی هستم که به عمرم دیده ام.
و اصلن درگیر این نبودم که از نظر نگارشی جمله ام ایراد دارد. بعد نگاه می کردم به تصویر. به چین های دو طرف لب هایم که عمیق می شد و در خود، بغضی را بی صدا می کرد... به موهای مشکی روی شانه هایم... به ابروهای کشیده ام... به تصویری که آرزو داشتم به اندازه اش، معصوم باشم... و اشکی که سرد نمی شد... بند نمی آمد.
هنوز هم خیال می کنم به شناخت خوبی رسییدم از خودم.6 هفته گذشته و من خوبم. دیروز که از با سرعت و فشار از تونل سرسره ی ابی لیز می خوردم، به جز بار اول که درگیر کشف کردن خم و پیچ مسیر بودم... هی خودم را از درون حاضر غایب می کردم. آن جا بودم. با همه ی حواسم. یک مسیر مستقیم رو به جلو... یک پیچ تند به چپ و بلافاصله دوباره به چپ... بعد مکثی کوتاه و پیچ خیلی تند به راست و بعد بینی ام را میگرفتم و سقوط در آب.
هی لیز خوردم و هی چک کردم. حاضر بودم. با تک تک ِ حواسم. می آمدم بالا. خم می شدم و دست هایم را به زانوهایم می گرفتم و نفس نفس می زدم. و فکر می کردم. خوب بودم. خوبم.
- ۰ نظر
- ۱۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۲۵