انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

توی ماشین بیشتر فکر می کنم. اغلب. توی جاده بیشتر. اگر موسیقی لایت سهیل نفیسی باشه، بیشتر. غروب جمعه ها، باز هم بیشتر.

دیروز نیمه ی شهریور  بود. .5 ماه و نیم از شروع سال گذشته و بالاخره در جایی هستم که می تونم بگم: اوهوم. بهترم. 

یا اصلن بگم: خوبم.

در فواصل سکوت هام، بیشترین فکرها رو در سرم دارم. بعضی وقت ها از پسشون بر نمیام. این سه هفته ی اخیرو با گریختن از خودم سپری کردم. از اون وقتی که داشتم از پله برقی های مترو پایین می رفتم (مسلمه که ایستگاه ولیعصر بود) و استین مانتویم کشیده میشد به لاستیک سمت راستش و من در همین صدا مخفی شده بودم... و آمدم و هی مخفی شدم توی کتاب ها و فیلم و کلاس رقص. هی جارو کشیدم خانه را و غذا پختم و فیلم دیدم و دعوا کردم. هی آرامبخش خوردم و خابیدم. هی کلک زدم و فکر نکردم. بعضی وقت ها با صدای بلند میشمردم که از جدال و محاکمه ی ذهنم گریخته باشم.

بعد ناگهان می دیدم روبه روی اینه نشسته ام و به صدای بلند می گویم: من بی شعور ترین آدمی هستم که به عمرم دیده ام.

و اصلن درگیر این نبودم که از نظر نگارشی جمله ام ایراد دارد. بعد نگاه می کردم به تصویر. به چین های دو طرف لب هایم که عمیق می شد و در خود، بغضی را بی صدا می کرد... به موهای مشکی روی شانه هایم... به ابروهای کشیده ام... به تصویری که آرزو داشتم به اندازه اش، معصوم باشم... و اشکی که سرد نمی شد... بند نمی آمد.

هنوز هم خیال می کنم به شناخت خوبی رسییدم از خودم.6 هفته گذشته و من خوبم. دیروز که از با سرعت و فشار از تونل سرسره ی ابی لیز می خوردم، به جز بار اول که درگیر کشف کردن خم و پیچ مسیر بودم... هی خودم را از درون حاضر غایب می کردم. آن جا بودم. با همه ی حواسم. یک مسیر مستقیم رو به جلو... یک پیچ تند به چپ و بلافاصله دوباره به چپ... بعد مکثی کوتاه و پیچ خیلی تند به راست و بعد بینی ام را میگرفتم و سقوط در آب. 

هی لیز خوردم و هی چک کردم. حاضر بودم. با تک تک ِ حواسم. می آمدم بالا. خم می شدم و دست هایم را به زانوهایم می گرفتم و نفس نفس می زدم. و فکر می کردم. خوب بودم. خوبم.

  • یگانه

 انگار دنیاهای موازی با هم رابطه ی تناقض دارند...

هرچه توی دنیای حقیقی پر مشغله تر میشم، توی دنیای مجازی ساکت ترم. بیشتر وقت ها به چیزهایی که میخام بنویسم فکر می کنم و توی ذهنم پیش نویس هاشو آماده می کنم. مثلن توی جاده... هر هفته... جمعه ها ظهر... که این 25 کیلومترو طی می کنیم... و جدیدن آهنگ های جدیدی ریختم روی فلش... احساس کردم فرامرز اصلانی دیگه حالش بهم خورد از بس توی همون راه همون شعرو خوند: 

الا ای آهوی وحشی کجایی...

همه چیز عوض شده... یا احتمالن نگرش من به همه چیز... احساس می کنم اصطکاک هوا با نفس هام کاهش پیدا کرده...

جمعه با همه ی بارش، بسی راحت تر گذشت. توی راه برگشت آهنگ "خونه ی ما" مرجان فرساد بود که گوشه ی لب هامو به لبخند گشاده می کرد و بالاخره احساس کردن این موضوع که : اتفاق های بد و آدم های مغرض و قضاوت های حقیر، می تونند باعث قوی تر شدن م بشن. عجیب اینه که تا حالا نفهمیده بودم. 

خبر بد اینه که دوره ی جدید رقص با برنامه هام جور در نمیاد.

پ.ن: به دوش کشیدن بار هستی، راحت تر شده.

  • یگانه

نوشتنم نمی آید این روزها... نه تنها نوشتنم نمی آید، بلکه فکر کردنم هم نمی آید... مرتب دکمه ی خاموش ذهنم را می زنم و بند می آید فکر کردنم... به کاکتوس هایم نگاه می کنم. بعضی هایشان خوب رشد کرده اند... بعضی هایشان نه. به لاک پشتم غذا می دهم. هر روز 2 برگ کاهو. زبان می خانم. فیلم می بینم. غذا می پزم. هر روز. یک شنبه ها ماشین لباسشویی را روشن می کنم. چهارشنبه ها جارو برقی می کشم. شنبه ها آشپزخانه را میشورم. بعد از ظهر روزهای زوج کلاس رقص دارم. بعد از ظهر روزهای فرد تمرین می کنم. پنج شنبه ها می روم استخر. همین.

  • یگانه

نگاه می کنم

شادی.

می شناسمت؟

لبخندت آشنا نیست

آشنا نیستی

با تو عهدی نداشتم

تو را تجربه نکردم

مرا نباختی

هم را نیافتیم

دوست هم نبودیم

  • یگانه

دلم برای خودکار و کاغذ تنگ شده بود... البته گاهی توی توی دفترچه ی یادداشتم چیزی می نوشتم؛ لیست خرید مثلن یا برنامه ی اجمالی روز بعد یا مثلن کارهایی که برای یک مهمانی باید انجام بدم... ولی این نوشتن های سرسری و بی دقتو منظورم نبود. رفتم سراغ جامدادی چرم دست دوزم. زیپشو کشیدم. فقط یک خودکار کنکو مشکی بود و یک اتود مشکی. رفتم سراغ جاقلمی روی قفسه ی کتابخانه. همه رنگ خودکاری آنجا بود. بنفش را برداشتم. سالنامه سال 88 را برداشتم. با جلد مخمل قرمز رنگ. کادوی زهرا بود. اول سال. اول ِ اول. شعرهای خوبی نوشته بودم توش. برای نوشتن شعرهای خوب همیشه وسواس داشتم که توی کاغذ و دفتر مرغوب بنویسمشان. کاری که از دستم بر میاد بخاطر قدردانی از زحمت شاعر. لپتاپمو از روی میز کنار گذاشتم. باز کردم سالنامه رو و با دقت شکردم به نوشتن. این شعر از کجا آمد؟ نمی دونم. نمی دونم. غروب جمعه بود. فرو چکید روی صورت و موها و بازوهام. 

شده هرگز دلت مال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
برایت اتفاق افتــــــــــاده در یک کافه ی ِ ابری
ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
خوش و بش کرده ای با سایه ی ِ دیوار وقتی که
دلت جویای ِ احوال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
چه خواهی کرد اگر هربار گوشــــی را که برداری
نصیبت بوق ِ اشغال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
حواس ِ آسمانت پرت روی ِ شیشـــــــه های ِ مه
سکوتت جار و جنجال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شب ِ سرد ِ زمستانی تو هم لرزیده ای هرچند
به دور ِ گردنت شال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟
تصور کن برای ِ عیدهـــــــــــــــــای ِ رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شبیــــه ِ ماهی ِ قرمز به روی ِ آب می مـــــــــانی
که سین ات هفتمین سال ِ کسی باشد که دیگر نیست
شود هر خوشه اش روزی شرابی هفتصد ساله
اگر بغضت لگدمال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست
چه مشکل می شود عشقی که حافظ در هوای ِ آن
الا یا ایها الحال ِ کسی باشد که دیگـــر نیست
رسیدن سهم ِ سیب ِ آرزوهــــــــایت نخواهد شد
اگر خوشبختی ات کال ِ کسی باشد که دیگر نیست

شهراد میدری

پ.ن: به گمانم خطم باز اندکی بهتر شده.

  • یگانه

توی بازی های کامپیوتری زیاد پیش میاد این موقعیت. یکمی که از بازی گذشته یهو میبینی گند خورد. بعد با خودت می گی اوکی درستش می کنم. بعد بخت باهات یار نمیشه. هیچ جوری نمی تونی درستش کنی. ولی مقاومت می کنی. بعد دوباره یه گند دیگه می خوره. هنوز نا امید نیستی. باشه. شاید بشه اینو هم درست کرد. بعد بخاطر این تلاش های بی ثمر چند جای دیگه چند تا گند دیگه می خوره. بعد دستتو می زاری روی دکمه ی ریستارت. بعضی بازی هام اینو ندارن. مجبوری عمدن خودتو گیم آور کنی تا بتونی از نو شروع کنی. 

الان من این حسو توی زندگیم دارم. میخایم گیم آور شه الان. باید از اول شروع کنم. اینا رو هیچ جوری نمی تونم درستش کنم. 

پ.ن: اگه روی ادما هم کیبورد رایانه وصل بود... الان وقتشه که یکی آلت و کنترل و دیلیت منو همزمان فشار بده و اند پروگرام رو انتخاب کنه. یا به قول اندروید اصلن، توقف اجباری.

 

پ.ن2: ولی فقط به جز کلاس رقصم!

  • یگانه

برو که بی حقیقتی... تو قلب من جات نیست

اینقده از تو دور شدم... که دیگه پیدات نیست

پ.ن : تحمل بار ِ هستی، بدون حضور "هایده" بسیار دشوارتر است. با صدایش گاهی آسانتر.

پ.ن 2: نشیمنگاه ِ مخاطب خاص متزلزل!!! که این را بخاهم به او تقدیم کنم.

.

  • یگانه

دستبند و گوشواره.

روی مبلی به موازاتش نشسته بودم. بلند شد و آمد گذاشتشان روی لبه ی مبل. چون در آخرین لحظه ی قبل از آمدنش میخاستیم بریم خیابان ایرانشهر، مانتو به تن داشتم. و شال روی شانه هایم بود. لبم را گاز کوچکی گرفتم. غافلگیر شده بودم. ولی قرار نبود گول بخورم. سکوت کردم. از آن لبخندهایی روی لبهایم بود که انگار از پشتشان می گریزم به گذشته. و چیزهایی که فراموشم نشده به هیچ وجه. 

سکوت می کنم در برابر بیگانگی جمله ها. در برابر ور رفتن با شکلات خوری و مطالعه ی کاغذ خصوصی روی میز که از دیشب همان جا مانده است. سکوتی که وصل می شود به برق گرفتگی! از جا می پرم. چه می گوید؟ "بقیه نفهمند؟" البته ذهنم به آن سرعت تمام زوایای آن حرف را پیش بینی نکرد. اما حداقل اینقدر هم پردازش کرد که بداند بازی جدیدی در کار است. و من برای بازی خوردن، دیگر زیادی با تجربه شده ام. 

وقتی حقیقت را می دانی، شنیدن دروغ از دهانشان چقدر حقارت بار است. عارم می آید به چشم های چنین انسانی نگاه کنم. من می گویم، مدارا. من می گویم کاهش اصطکاک برای جلوگیری از فرسایش، من می گویم سکوت و خویشتنداری به جای کل کل. اما نمی گویم دروغ. نمی گویم تحمیق. 

امروز هم روی همان مبل نشستم. بدون کوچکترین توقعی از این انسان های مهربان. از این انسان های با تجربه. با آبرو. شربت بهار نارنج را در دست داشتند و یکی دو تا از دروغ هایشان آشکار بود برایم و سکوت می کردم. این جور وقت ها از حجم پردازشی که درونم اتفاق میفتد داغ می شوم. 

در را پشت سرشان بستم. عرق پشت لب هایم را پاک کردم. همان وسط پذیرایی ایستادم. 

دوباره شروع نکن.

باشد. می نشینم روی همان مبل و لیوان شربتم را برمی دارم. دراز می کشم و ارام آرام جرعه جرعه اش را می نوشم. لاک جدیدم با فرنچ ابی اش چقدر زیبباست. از نگاه کردن به آن سیر نمی شم. چه چیز دیگری در این دنیا وجود دارد؟

  • یگانه

چشم باز می کنم. روشن است. احتمالن 8 صبح. غلت می زنم و زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم. معده ام آشوب است. برمی خیزم. می ایستم جلوی اینه تا موهایم را شانه کنم. نرسیده به دراور سرم گیج می خورد. لبه ی تخت می نشینم. نمی توانم بیش از این ندیده بگیرم این آشوب را. دیروز هم موقع تماشای فیلم سرم گیج خورد. پریروز موقع پیاده روی. و تقریبن هر روز صبح. 

جلوی آینه می ایستم. موهایم را برس می کشم. با گیره جمع می کنم. می روم به سمت دستشویی. صورتم را آب می زنم. توی آیینه نگاه می کنم. سرم را به راست می چرخانم. یک کمی شاید رنگم پریده است. برمی گردم به اتاق خاب. می نشینم لب تخت. لب پایینم را گاز میگیرم و فکر می کنم. دوست دارم مطمئن باشم. توی ذهنم هی مرور می کنم... مطمئنم. پس چرا مطمین نیستم؟ تقویم کوچکم را از پاتختی برمی دارم و شروع می کنم به ورق زدن. علامت های قرمز رنگ را چک می کنم. خب. هنوز زود است برای قضاوت. چند روزی وقت هست تا مطمئن شدن. 

خودم را راضی می کنم. باید مطمئن شوم. کشوی پایین را می کشم بیرون. باید همین جا باشد. آن جا را زیر و رو می کنم. آخر سر لای یک کتاب پیدایش می کنم. سرم را تکان می دهم. باید مطمئن شوم. 

می روم سمت دستشویی. دل آشوبه ام بیشتر می شود. با دست های لرزان بازش می کنم...

تمام آن سه دقیقه ی انتظار را به خودم زل زدم توی آیینه. سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. امروز شروع می کنم به خاندنِ "شطرنج باز". ولی اگه مثبت باشه چی؟ لعنتی. به چیز دیگری فکر می کنم: بهتر است همین امروز اقدام کنم برای ثبت نام ترم پیشرفته ی شنا. تابستان بهترین فصل است. بعد از ظهر زنگ می زنم. حتمن. ولی اگه مثبت باشه چی؟ بهتر است بیشتر وقت بگذارم برای تمرین خط. 3 جلسه که نرفتم. این یک ماه هم که یک سطر ننوشتم. باشه ولی اگه مثبت باشه چی؟ این هفته می روم آرایشگاه موهایم را کراتینه کنم. مشکی شدنشان خیلی خوب است. صاف هم بشوند دیگر عالی است. اگه مثببت باشه چی؟ مثبت نیست. کلاس رقصم از این هفته دوبارره شروع می شود. قرار است باله ی ایرانی کار کنیم. اگه مثببت باشه چی؟ نیست. مثبت نیست. اگه باشه چی؟

کیت را برمی دارم. لبم را گاز می گیرم. ابروهایم را بالا می اندازم و میخانم. 

دست هایم می لرزند. بدون آنکه در آینه نگاه کنم، دست هایم را می شویم و از دستشویی می آیم بیرون. روی پله ی ورودی پذیررایی می نشینم. نفسم را که حبس شده بود. بیرون می دهم. دست هایم را روی شکمم حلقه می کنم. چشم هایم را می بندم و لبخند میزنم. چند لحظه می نشینم. گرسنه ام است. می روم چای دم کنم.

احساس می کنم به سمت آزادی بی نهایت قدم بر می دارم.

  • یگانه

اندکی بیش از یک ماه سکوت کرده ام.

بی سابقه بود در این یک سال. مخصوصن که توی این یک ماه قرنطینه، تولدش هم بود. خیال می کردم به مناسبت تولدش کیک می پزم (البته با این پودر کیک های آماده که هر بار در فر را باز می کنم همان جمله ی تبلیغاتی آن سال ها، با لذت و افتخار توی گوشم تکرار می شود: زحمات شما به هدر نمی رود.) خیال می کردم هر روز و هر روز هی بهش سر می زنم. هی بیشتر می نویسم.

خشم درونم فوران کرد اما. دو سال یا اندکی بیش از دو سال خاموش نگهش داشته بودم. چقدر بازی های این زندگی قابل پیش بینی است. چقدر زندگی ها شبیه به هم اند. چقدر بشر برای شخصن تجربه کردن ِ این غلط ها و خوردنِ همان گه ها، طمّاع است. خودم را ملامت نمی کنم. من هم یکی مثل بقیه آدم ها. عین ِ عین ِ همه. نه زردتر، نه بی گناه تر. تنها تفاوتی که داشتم این بود که می دانستم تفاوتی ندارم. بر عکس بقیه که خودشان را متفاوت می دانند. خیال می کردم همین دانستم نقطه ی قوتی است. آن هم نبود. اول ها یک کمی شاید. بعدها حتا بدتر شد. با این پیش تفسیر که داشتم، هی هر چی شد و هر اتفاقی افتاد و هر آرزویی که برآورده نشد... تحملش کردم. هر چقدر هم رنج کشیدم گذاشتم پای حساب ِ مثل همه بودن.

چقدر به حاشیه رفتم. غرضم این ها نبود.

میخاستم بگم هر گربه ی بی آزاری رو هم که کنج دیوار گیرش بندازی و فرصت فرارو ازش بگیری و هی تحت فشارش بزاری... اخرسر چنگ میندازه تو صورتت. منم چنگ انداختم. همین.

  • یگانه