انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

خاستم پاسخی بدهم؛ اما دانستم که دهانم جز به روی فریاد گشوده نخاهد شد...

  • یگانه

برای از یاد بردن... یک عمر... آری... یک عمر فرصت هست.

  • یگانه

به نظرم شرم آور است، واقعن شرم آور است که با دیدن بدبختی ها، گرفتاری ها و حقارت انسان های دیگر، در زندگی و منشِ خود، به احساس شاد بودن و خوشبختی دست پیدا کنیم. 

شاید باید این گونه بگویم؛ هنگامی که نشستم و تک تک نعمت های زندگیم را شمردم، خود را شادترین موجود جهان دانستم. البته نقش بدبختی انسان های دیگر، در قسمت برشمردنِ نعمت های زندگی مان بسیار موثر است.

 

پ.ن. : تا وقتی که می توانم در هم ریختگی های این روبیک را سامان دهم... تا وقتی که یک کتاب دیگر از لیست قدیمی ام را پیدا می کنم و وقت دارم برای خواندنش... تا وقتی می توانم کتلت بپزم... تا وقتی لاک پشتم از دستم کاهو می خورد... تا وقتی عطر مورد علاقه ام را روی لباس زنی مسافر در تاکسی پیدا می کنم... تا وقتی دور از چشم مربی پیلاتس چند تا حرکت را جا می زنم و احساس ماجراجویی می کنم... تا وقتی روی تخت خودم بهترین خاب ها از آن خود دارم... تا وقتی تلفن مامانم را از روی زمان زنگ زدنش حدس می زنم... تا وقتی این شال صورتی و اون رژ اکلیلی رو با هم ست می کنم... تا وقتی برای بی مخاطب ترین پیام ها، مخاطب دارم... تا وقتی رنگ موی جدیدی، می تواند دوباره رگه های سپید موهایم را محو کند... تا وقتی صدای خنده های نازنین می آید... تا وقتی درخت های باغمان بادام دارند... تا وقتی بازی های کامپیوتری ادامه دارند... تا وقتی خمیردندان لیمویی داریم...  تا وقتی مسکن هست برای درد... تا وقتی فروغ هست... تا وقتی باد هست... تا وقتی صدای ویولون بیژن مرتضوی هست... چقدر خوشبختم.

  • یگانه

از پخش ماشین صدای آهنگ بلند بود:

حسابش رفته از دستم

شبایی رو که بیدارم

شاید از گریه خابم برد

درا رو باز می زارم

توی حال وهوای این آهنگ درهای خونه ی خودم اومد توی ذهنم و اینکه خب همیشه باز هستند... بعد یاد کولر افتادم. من که خاموش نکرده بودم. پرسیدم: تو کولرو خاموش کردی؟

گفت نه. احساس کردم پاشو روی پدال گاز فشار داد. با خودم گفتم همیشه یادمون میره. اگر خاموش کرده بودیم کار جدیدی بود. چند ثانیه بعد همون پا با سرعت و شدت بیشتری روی ترمز فشار آورد. دلم ریخت. مثل همیشه. مثل اون آسانسورهای قدیمی که موقع پایین اومدن لحظه ی اولش دل آدمو خالی می کرد. یا مثل سر شب که پیچیدیم توی اون کوچه ی های باریک قدیمی و احساس کردم توی فیلم های ترسناکم.

داشتم به خونه و عوض کردن لباس و خوردن یه لیوان آب فکر می کردم که این بار اون یادش اومد از چایی که قبل از رفتن دم کرده بود و نرسیده بودیم بخوریم. گفت: کتری رو خاموش نکردم.

قبل از اینکه فشار پاشو روی پدال گاز حس کنم، با معمولی ترین لحن ممکن گفتم: بدترین حالتش اینه که کتری مون بسوزه.

موقعی که آخرین خیابونو دور می زدیم، دوباره حواسم رفت پیش آهنگ:

بعد تو گریه رفیقم

غم تو داده فریبم

حالا من تنها و خسته

توی این شهر غریبم

توی این شهر غریبم

توی این شهر غریبم

و اینقدر این جمله رو تکرار کرد تا رسیدیم خونه.

نمی دونم کار کدوممون بود. هر دو خاموش بود. کولر و کتری.

نکته: آهنگ ها از سی دیِ سلکشن خودم بود. با این عنوان: "خوشم میادها"

  • یگانه

دیشب راخابیدم. خابم که نمی برد، ولی در حالت آماده باش بودم برای خابیدن و خاب دیدن. از خیلی قبل ها تصمیم داشتم بیدار بمانم. اما ناگهان یادم آمد، بیدار شدن مهم تر از بیدار ماندن است. تصمیم گرفتم در بُعد دیگه ای بیدار بشم و بیدار بمونم.

به یاد گناهان اندک خود افتادم. قید "اندک" را بر مبنای اصول خودم، اضافه کرده ام. اگر بنا بر این باشد که برای هر تار پریشان مویم که خاسته و ناخاسته هوس به دل نامحرمی انداخته یک ضربدر بخورم، گذشته از سایر مولفه هایی از این دست، صورتحساب اعمالم بسی تیره است. سال هایی را زیسته ام با واژه ی "گناه" و دست کم برای زندگی خودم، متد خاصی قرار داده ام.

در حالت های بین خاب و بیداری که داشتم با شمردن تک تک گناهانم، با حس ناب اعتراف و تصدیق به رذیلت های خویش و تصمیم به انابه، یک حالت معنوی را به خودم القاء می کردم... نفس راحتی کشیدم. به قول مذهبیون "باشد که از عجب نباشد." به خاطر سکوتی که سخت تمرینش کرده ام خوشحال بودم. به خاطر دل هایی که می توانستم بشکنم... به خاطر جواب های دندان شکنی که ذهنم پیش پیش و با حاضر جوابی آماده می کرد... به خاطر بدگویی هایی که می توانست عزیزم گرداند در ظاهر... به خاطر تن دادن به پیش پا افتاده ترین گناهانی که خیلی از بزرگترین انسان ها، به راحتی تسلیمش شده اند... و بر طبق تحقیقات جالب اخیرم، حتا آن را گناه به شمار نمی آورند! به خاطر تک تک سکوت ها و لبخندهایم به خودم افتخار کردم. حال آن که چنین شبی می توانست دوزخی باشد برایم با یادآوری آن لحظات.

نمی گویم سختی و تلخی بار خطاهایم را بر دوش نداشتم. یا نه اینکه خود را بی گناه بدانم. فقط می دانستم با سکوت، با تحمل رنج، با خویشتنداری و صبوری، حداقل مواردی را در ذهن دارم که می توانست گناه باشد و باری سنگین... اما چنین نشد.

مطمئن نیستم که بیدار شده باشم تا برای بیدار ماندن تلاش کنم. همه ی برنامه هایم هنوز از خودم شروع می شود.

  • یگانه

با وجود عذاب وجدان هایی که همیشه به خاطر خابیدن زیاد دارم، سال هاست که این یک روز در ماهو به خودم استراحت میدم. تا ظهر و اگه ناهار با من نباشه، حتا تا شب از تخت نمیام بیرون. بدون عذاب وجدان غلت می زنم. بعضی ساعت ها پاهامو میندازم روی هم و کتاب می خونم و چای داغ می خورم. بعد اگه دیدم داره بهم فشار میاد و چشام خسته شده یک مسکن می خورم و خودمو می سپارم بهش... بعد ذره ذره در آرامش و رخوت مصنوعی اما واقعی و موثرش فرو میرم...

فرو میرم... و خابم میبره.

این بود انشای امروز!

به اضافه ی یک مهمونی همیشگی فامیلی معمولی که مجبور شدم بخاطرش دوزمو 2 برابر کنم.

پ. ن. : البته واقعیت به شادی و آرامی ای که در اینجا نوشتم نبوده و نیست... در اینجا عمدا اشاره ای به غلت زدن ها، اشک ریختن ها، مچاله شدن ها، در انتظار تاثیر مسکن نکردم. همین طور به تهوعی که در تک تک لحظه های مرخصی به ظاهر شادم حضور نامطبوعی دارد. نیز به سرگیجه و ضعف. حاضرم این مرخصی بدون حقوق را با دشوارترین کارها که در حال انجام آن این علایم نباشد، عوض کنم، آن هم بدون حقوق.

  • یگانه

امروز عصر که از خاب بیدار شدم دیدمش. البته انتظارش را نداشتم ولی غافلگیر هم نشدم. چه تعجبی دارد تا وقتی دختر باشی؟ دردی نبود. تمام نیرویم را روی معده ام به هدر داده بودم. فایده ای نداشت که بخاهد دردی داشته باشد. دیگر حتا انگشتانم هم توان فشار آوردن نداشت که خیال کند درد را فراری می دهد. _ و اما هیچ گاه چنین نبوده است_

حمام کردم. واقعن به نوازش ملایم و ولرم و پی در پی ِ انگشت های آب که از سردوش می ریخت روی تنم، نیاز داشتم. بدون آن که بتوانم و یا بخاهم به آن تکیه کنم می توانستم در آن آرامش یابم. و آرامشی را که یافتم در خاطره ی تک تک ِ سلول هایم ذخیره کردم. آرامشی که نمی دانم چقدر باقی خاهد ماند اما همین حالا هنوز توی تنم موج می خورد و از معده ام که رد می شود قلقلکم می آید.

اب را که بستم و لباس هایم را که می پوشیدم یادم آمد از اتفاق زنانه ای که باید به آن رسیدگی می کردم. به خودآگاهی ام کشیده شد این ماجرا. دوباره. یادم آمد از تمام روزهای... که انگشت هایم هی فشار می داد اصل موضوع را. روزهایی که بالش تا صبح در شکمم فرو رفته بود. روزهایی که می رفتم سرِ ِ یخچال. کدئین، ناپروکسن، آمی ترپتیلین یا هرچی که بود. با یک بطری کامل آب... بر هر چه شوریده باشم _ که شوریده ام _ چگونه بر این بُعدِ کروموزوم x خود بشورم و عصیان کنم؟

بعد که از حمام آمدم بیرون و دراز کشیدم تا خشک شوم، دریافتم که عادت کرده ام. هیچکس به من چیزی یاد نداده اما همه چیز را در این باره می دانم. غریزه ی زنانه ام هدایتم کرده به سمتی که با نیروهای شخصی خودم بتوانم کنترلش کنم. بتوانم یک هفته ی تمام را با این رشته های ممتد رنگین سپری کنم. و هرچقدر بدم بیاید اما ادامه بدهم. ادامه داشته باشم. ادامه داشته شوم.

  • یگانه

هیچکس تسخیرت نکرده قبلن

تا از روی سرهایی

که پرچمت کرده اند

تو را بشناسم...

_ مرزی بکش

برای بودنت!

ای جاودانه!

روی خاک بایست

و دست هایت را نشانم بده

_ مرزی بکش

برای دیدنت.

  • یگانه
تمامی روزها یک روزند
تکه تکه میان شبی بی پایان...........


شمس لنگرودی
  • یگانه

نمیخام تصمیم بگیرم. نمیخام پیشفرض بگذارم. نمیخام رفتارم، و از آن بدتر احساسم را از پیش تعیین کنم. به خودم اعتماد دارم. خالی. ساکن. بدون هیچ خط قرمزی. اعتماد دارم. مجموعه ی آن چه که بودم و هستم و مجموعه ی آن چه که می خاهم بشوم؛ به خودی خود آنقدر قوی و کافی هست که همه چیز را خوب پیش ببرد.

غمگین می شوم. رنج می کشم. قلبم تیر می کشد. یا معده ام رفلاکس می کند. بسیار بر خودم مسلطم اما. تصمیمی برایش نگرفته ام. فقط به خودم ایمان دارم.

نه کینه ای در من باقی می ماند، نه خاطره ای حتا. فراموش کرده ام روز و شب های بی قراری را.

اکنون به آسمانی نگاه می کنم که هیچوقت اینقدر به من نزدیک نبوده. اکنون لبخند می زنم.

فردا روزی است که ربطی به تمایل من ندارد... شروع خاهد شد.

  • یگانه