انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

خودت را بهتر کن
این است همه ی کاری که
برای بهتر کردن ِ جهان می توانی بکنی...

لودویگ ویتگنشتاین

  • یگانه

دیرست گالیا!

درگوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان...

 

عشق من و تو؟ ... آه

این هم حکایتی ست

اما، در این زمانه که در مانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست.

 

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک،

امشب هزاردختر همسال تو، ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت، روی خاک.

 

زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو

بر پرده های ساز،

اما، هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تارو پود هر خط و خالش: هزار رنج

درآب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان...

 

دیرست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی ست.

 

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپش های قلب شاد!

یاران من به بند:

در دخمه های تیره و نمناک باغشاه،در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک،

در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه.

 

زودست، گالیا!

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه

زودست، گالیا! نرسیدست کاروان...

 

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها،

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من!

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

پ.ن: خیلی هم ربط داره... خیلی...

توی دنیای به این بدی حداقل میشه گفت از نیمی شون خوشبخت ترم. این واقعیت داره. درسته. و من احتمالن بسیار آدم بی شعوری هستم که در این میون، فکر ست کردن مقنعه و کفشم هستم... یا اینکه بالاخره ابروهامو هاشور زدم و چشممو لیزر کردم... خیلی ناشکرم که غروب های جمعه دلم می گیرد... خیلی نازکدلم که از دلتنگی اشک می ریزم... خیلی پر توقعم... 

مساله مهم این جاست که خاسته های ما مثل هم نیست. هرم نیازهای مازلو کاملن نسبی است. و بدبختی این است که گستردگی جوامع و پیشرفته شدنشون باعث شده انسان های بی شعور و حتا کوچک مغز و کودن، بتوانند در سایه حمایت های اطرافیان زنده بمانند و بدتر! حتا تولید مثل کنند و عین بی شعوری و کودنی شان را به نسل های آینده منتقل کنند. (همین امروز صبح توی مقاله ای در مورد علل رشد نکردن مغز در 200 هزار سال اخیر اینو خوندم.)

از همه ی این مقدمات بی ربط با یک مقدمه ی قوی و شاید بی ربط دیگه میخام نتیجه ای بگیرم... 

انسان ها فرق دارند.

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست...

من در بهار دیگران غمگین و در پاییزشان شاد...

بهتر و بدتری من جای سوال ندارد. حداقل نه در ذیل این مقدمات. برای من مهم نیست که در بیرون چه اتفاقی می افتد. من فقط دنبال اونم که با خودم در صلح باشم. این روزها نیستم.

غمگینم

  • یگانه

نه اینکه نوشتنم نیاید... اتفاقن خیلی در تب و تاب روایت های ذهنی همیشگی ام هستم... 

فقط نمی خاهم غر بزنم. نمی خاهم گله کنم و منفی ببافم. در حقیقت دلیلی نیست برایش! همه چیز خوب است. در بیرون. خارج از من. همه چیز بهتر از متوسط و معمولی است. قاعدتن باید شاد باشم. 

نیستم. 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست... که من خموش و...

شعر تکراری دوست ندارم. ژست گرفتن دوست ندارم. الان کسی نیست تا نگاهم کند. پشت میز نشسته ام. با ده انگشتم تایپ می کنم. پشت سرم و گردنم درد می کند. چیزیم نیست. گرمای مطبوع شوفاژ پشتم را گرم می کند. ناگهان انگشت هایم می ماند توی هوا. گوشه ی چپ لبم چین می خورد. چروکی که ماندگار شده است. چروکی که در آخرین سفر شمالمان بخاطرش اشک ریختم... وقتی که دیدم توی عکس ها به جای من زنی غریبه نشسته که چشم هایش برق نمی زند. سرم را بالا می گیرم، موهایم پایین می ریزد. می خاهم کوتاهشان کنم. نه واقعن چیزیم نیست. بعد از ماه ها امشب شام گرم خوردم. و شیرینی خامه ای. فقط به این خاطر که حالم عوض شود. چیزی نیست. چیزی نشده. همه چیز خوب است...

.

.

.

غمگینم

  • یگانه

مدت هاست خشم درونم را بیرون نریختم... بعضی ها داد می کشند... نمی توانم بگویم خشمگین نشدم. البته شاید هم نه. بیشتر نا امیدم. گسسته.

سر کلاس ریاضی می نشینم. ردیف سوم. با مانتوی آستین بلند و شلوار فاستونی  و مقنعه مشکی. استاد دعای فرج را می خاند و ناخودآگاه زیر لب زمزمه می کنم. وسط کلاس بحث به نکاتی پیرامون شعارهای افزایش جمعیت می کشد. سکوت می کنم. نه موافقم. نه مخالفم. بالکل گسسته ام از این زن ها و دخترهایی که اینجا نشسته اند. دارم به مهمانی امشب فکر می کنم و این که پیراهن بافت سورمه ای را دو بار قبلن پوشیده ام. رنگ روشن هم که معذوریت دارد. فکر نمی کنم به این جا. به این ها. نمی دانم کدامشان به خدا اعتقاد ندارند. فکر می کنم که هنوز اندکی تب دارم. خیلی وقت است که گریه نکرده ام. دیوانه وار نخندیده ام. غافلگیر نشده ام. دلتنگ چرا.

به نظرم یکی از بزرگترین موهبت های این زندگی آن است که وقتی فکر می کنیم از چشمانمان خوانده نمی شود.

  • یگانه

کوچک شده ام. زندگی در این شهر کوچک، چنینم کرده.

  • یگانه

گرچه مدت هاست که از خاندن خلاصه و نقد فیلم ها قبل از دیدنشان دست برداشته ام،،، اما به طور حرفه ای فیلم نگاه کردن، باز هم لذت غافلگیری را از من گرفت...

گرچه از دیشب تا حالا درگیر جزئیات و به یاد آوردن صحنه ها و دوباره چیدن و جور کردن فیلم The usual suspects هستم،،، ولی می شد بیشتر ازین ها بهم خوش بگذره. از همان شروع معما در 1/3 اولیه فیلم، مطمئن بودم که وربال کیتز نمی تونه صرفن یک معلول بی دست و پا باشه. این نقش، چیزی نیست که نیاز باشه کوین اسپیسی بازیش کنه! 

حدسمم درست بود. 

  • یگانه

از قبل از 8 زدم بیرون. خیابان های خلوت و هوای خوب اغوایم می کرد. 

همین طور که طول و عرض خیابان را بالا و پایین می رفتم یادم آمد که بالاخره خیابان های این شهر را یاد گرفتم. گرچه بعضی وقت ها در بازنشانی شان مشکل دارم. مثلن خیابان طالقانی که می شنوم، اول احمد آباد مشهد، بعد تهران و دست آخر این جا را تصور می کنم... ولی بالاخره به زندگی در این شهر خو گرفتم. رانندگی در خیابان های خلوت. جای پارکی که لازم نیست دنبالش بگردی. و هوای پاک.

هوای پاک ِ صبح های پاییزی.

زندگی در نیمه ی دوم سال به مراتب ساده تر است برایم. باد ِ سرد که می خورد توی صورتم، بودن خودم را به یاد می آورم. البته این به خاطرآوردن، اندکی بیش از صرفن "بودن" است. به یاد آوردن خاطراتی در خود. توضیح این حس خیلی سخت است. باشد یک روزی یک جایی که فلسفیدنم می آمد. البته امروز صبح خیلی فیلسوف شده بودم. توی خیابان ها می چرخیدم و چارتار عزیزم می خاند و هی فیلسوفانگی می کردم... 

به سمت ِ ماندنت راهی نمیشوی چرا؟
گاهی ستاره هدیه کن به مشت ِ پوچ ِ شبها

بعد یک کتابفروشی بزرگ پیدا شد که آن وقت صبح باز بود. دور زدم و برگشتم. بازدیدم حدود 40 دقیقه طول کشید. خیلی وقت با حوصله توی کتابفروشی نگشته بودم. این اواخر مثل آدم های خیلی دغدغه دار، دویده بودم توی کتابفروشی و عنوان کتاب را گفته بودم. فروشنده خودش آن را برایم آورده بود و همین. قبلن فکرش را نکرده بودم که به همین سردی می شود کتاب خرید. حالا وقت جبران بود. اول رفتم سراغ کتاب های تخصصی. بیشتر کتاب های مرجع مورد علاقه ام را دارم. دیدنشان توی قفسه کتابفروشی و دست زدن به جلدشان حس خوبی بود اما. برای من که این قدر آدم لمسی ای هستم. فکر نمی کنم هیچ معلمی به اندازه من دانش آموزانش را بغل کند. چقدر دوستشان دارم خدایا. بگذریم. کمی با کتاب های آشنا عشق ورزی کردم و چاپ های جدید را با مال خودم مقایسه کردم. کتاب های جدید هم بود. دست آخر نتوانستم چیزی انتخاب کنم. پناه بردم به شعر. 

رسیده ام به خدایـی کــه اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کســــی است کـــه باید بــــه دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند

خطا نکردن ما غیـــــر ناسپاسی نیست

به فکر هیـچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریـــا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

فاضل نظری

 

  • یگانه

خابم می آید...

هنوز، خانه از سفر شمالی که سه شنبه با همه ی وجودم مخالف بودم و چهارشنبه با همه ی وجودم موافق شدم و یک شنبه با همه ی وجودم پشیمان، به هم ریخته است... چمدان نیمه باز توی اتاق خاب... سبد پیک نیک و فلاسک و خریدها توی آشپزخانه... پتو و ملافه وسط پذیرایی... لباس ها روی مبل ها... 

خیلی وقت است آشپزی نکردم... کتابی نخاندم... فیلمی ندیدم... بیشتر دراز کشیدم و به موسیقی دل سپردم. 

مثل الان...

  • یگانه

تنبل نشدم...

رمقی نمانده بود برایم...

سه هفته پشت سر هم کلاس داشتم. صبح تا ظهر. حتا جمعه ها. به اضافه ی باشگاه روزهای زوج. برنامه ی خرید خانه و مهمانی Gianni و بقیه چیزها. تازه برنامه دانلود فیلم ها هم معوق بوده توی تمام این مدت. همین حالا هنوز بازوهایم خسته ست و نگرانم بادمجان ها نسوزند.

احساس می کنم مسئولیت سنگینی است. برای برنامه های خودم بی وقت می شوم. در برابر فطرت کودکانی که پدر و جغرافیا و چهره و هوش خود را انتخاب نکرده اند. بغضم می گیرد. در این دنیای به این بدی، می خواهیم و بدتر از آن! می توانیم شاد باشیم و ساکت بمانیم. بغضم می گیرد.

 از صبح یک شنبه که معاون استاندار تاکید می کرد "بچه های سر کلاس درس، شاید به خاطر دعوای صبح پدر و مادرشان غمگین اند و دل هایشان شکسته است... دست هایشان را بگیرید تا راز دلشان را بشنوید" تا حالا مدام بغضم می گیرد و اشک هایم می ریزد... چند سالم است؟ هنوز هم بدترین خاب هایم، تصویر روزهایی است که با اشک به مدرسه می رفتم. حواسم پرت می شد اما یاد صبح که می افتادم دلم هری می ریخت... با ترس می دویدم و برمیگشتم. می دویدم. بعد پشت در می ایستادم. زنگ نمی زدم. دستم نمی رسید. در نمی زدم. می ایستادم. می ترسیدم. می ترسیدم بروم تو و مادرم نباشد. رفته باشد. برای همیشه رفته باشد.

پ.ن: بچه ها می ترسند. باورشان می شود. باورم میشد. هربار. هر روز.

پ.ن 2: خودخاهی آن است که مادرم را می خاستم. می خاستم و نگهش داشتم. نگهش داشتیم. به بهای عمرش. به قیمت زیستنش. ماند برای من. برای ما. اما تمام شد. نگاهش می کنم و قلبم می گیرد. نگاهش می کنم و از خودم بیزار می شوم. ای کاش گذاشته بودیم برود.

پ.ن 3: هنوز هم هر بار که گوشی اش را جواب نمی دهد یا دیر جواب می دهد دلم هری می ریزد...

  • یگانه

عشق او باز اندر آوردم به بند

کوشش بسیار نامد سودمند

عشق دریایی کرانه ناپدید

کی توان کردن شنا ای هوشمند؟

عشق را خواهی که تا پایان بری

بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب

زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی

کز کشیدن تنگ تر گردد کمند

رابعه بنت کعب

پ.ن: کز کشیدن تنگ تر گردد کمند!

پ.ن 2: توسنی کردم...

  • یگانه