فردا روزی است که نمی خاهم شروع شود.
- ۰ نظر
- ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۷
دلم نمی خاهد کسی به خاطر من رنج کشیده باشد... حتا نمی خاهم کسی با من و همراه من رنج کشیده باشد.
من به تحمل رنج هایی که رویارویی با آن ها را فراگرفته ام یا به هر حال فرا خاهم گرفت؛ شایسته ترم.
من از وقت هایی که نیستی میترسم
و از وقتهایی که هستی بیشتر میترسم
نیستی میترسم، رفته باشی نیایی
وقتی که هستی میترسم بروی...برای همیشه بروی
" افشین صالحی "
بعد از دو هزار سال، دیشب بالاخره جهنم در من سر بر آورد. صرفِ آتش بود. ناب و خالص. در معده ام. از وسط شروع کرده بودم به سوختن و ذوب شدن. در منتهاالیه لبه ی تخت هی به خودم می پیچیدم. راه حل علمی به ذهنم رسید: بلند شدم یک تکه یخ قورت دادم.
نتیجه اش بیمارستان و رانیتیدین و پیچش جنین وار من توی تخت بود و بعد هم تیر خلاص با تزریق توی سرم: مورفین.
بعد خابم برد. ناراحتی ام از خیلی چیزها بود و تو.
نمی دونم وقتی خداحافظی کردم و خاستم قطع کنم، ته صدامو شنیدی که لرزید؟
از شرم بود
در برابر خوبی بی نهایتت...
اینطوری نیست که از راز آلود بودن و مرموز بودن خوشم بیاد. زمان ها و موقعیت های زیادی بر من گذشته. آدم های مختلفی با روش های متفاوتی منو مورد قضاوت قرار داده اند.
یک روزی (که تاریخ دقیقش در دفتر یادداشتم مشخصه) بلند شدم و ایستادم. شائبه های تحمیل شده به خودم رو زدودم. سبک سنگین کردم و چیزهایی رو که باعث یک قضاوت اولیه ی سریع و شاید تحمیلی می شد رو به کناری گذاشتم. تصمیم گرفتم به جای اینکه اول از روی آن ها قضاوت شوم و بعد بخاهم که آن ذهنیت ها را اصلاح کنم، از ابتدا حضور آن معیارها را حذف کنم.
تصمیم گرفتم درباره ی چنین چیزهایی سکوت کنم. تصمیم گرفتم با عملم قضاوت بشم نه سابقه ی خونوادگی و وضعیت مالی و فعالیت های اجتماعی اعضای خانواده ام.
از اینکه خودم، سبب شکل دهی ذهنیت دوستان و اطرافیانم شده ام نه تنها پشیمان نیستم بلکه به آن می بالم. "من" چنین بودم و هستم. خوب یا بد. به اندازه ی همه. نه بهتر از همه، نه بدتر از خیلی ها.
من خنده هایم را آشکارا خندیده ام و گریه هایم را پنهانی می کردم.
به تو می اندیشم. تو را با لب های خشک شده، با چشم های مشتاق، با دستهای گرم تصور می کنم. به تو می اندیشم و دلگیرم که چرا تا این حد آرامم کرده ای....
یادم است که باید یادت باشد بند کفشت باز است. و باید یادت باشد که آن گوجه فرنگی های گندیده را فراموش کنی. و یادم است برای اینکه یادت بماند روی کاغذ نوشته بودی آن ها را. یادم است سکوت کردم در برابر چیزهایی که تو می خاستی یادت بماند.
یادم است که می خاستی این چیزها یادم بماند. و یادت باشد که به یادم ماند.
دست هایی را در تاریکی، در مه و در میان شاخه های درخت می بینم. دست هایی که تهی نبود، هراسی نداشت، ستاره ها در آن می درخشیدند و دلپذیری بهار از آن ها استشمام می شد.
دست هایی که بی قرار بودند، بی تابی می کردند و در متن احساسم درنگی کردند. و من لطافت آن دست ها را و عظمت آن ها و عطر آن ها و سرشاری آن ها را حس می کردم و بی تابانه در آغوش آن ها چشم بر هم گذاشته و گریسته بودم.
دست هایی که همواره در انتظار من مانده بودند و همیشه و هنوز به آن ها احساس نیاز می کردم و وابستگی. و اشتیاق همین پیوند مرا در انتظار نگه داشته بود.
دست هایی که از عطش ایثار همیشه داغ بوده اند و از ابتدای وجود، خاطرم را هدایت کرده اند. دست هایی که کفاف آسایش مرا می کنند.
دست هایی که بر صورت ناامیدی هایم سیلی ملامت نزدند.
دست هایی که دوستشان دارم و می دانم که از آغاز با من بوده اند و همیشه با من خواهند ماند.
درتاریکی، در مه و درمیان شاخه های درخت دست هایی به من نزدیک می شوند. دست هایی آن قدر بزرگ که در آن ها بتوانم دردهایم را با تمام قوا فریاد بزنم. دست هایی که از ابتدا و عدم تا انتها و ابدیت آن ها را حس کرده ام. دست هایی که برای اولین بار آن ها را می بینم و همیشه دوستشان داشته ام.