انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

برف میاد... باور کردنی نیست... از صبح سرسختانه برف میاد... توی این کویری که با بهانه های زیرکانه ای به ریشه دواندنم، اصرار داره... همین دیشب بود که می اندیشیدم توی خاک به این بدی که اینجا داره و بذر به این سرسختی و اطوار داری که منم؛ محاله بشه ریشه گرفت.

چیزی که از خاک به این بدی انتظار نمی رفت این بود که خوب بشه.

  • یگانه

امسال هم گذشت. من نمی تونم روز تولدمو فراموش کنم و از یادآوری دوستانم غافلگیر شم. از روز اول دی، روزهام شروع به درخشیدن می کنن. شاید به خاطر اینه که این قضیه ی تولد توی خونواده ما خیلی مهم گرفته میشه. اولین و هنوزم معتقدم بهترین کادوی تولد تمام عمرم که یادم میاد توی 5 سالگی از مادرم گرفتم؛ این بود که یک خطای بسیار جدی (و شرمآور) مرتکب شده بودم و مادرم با تاکید براین که چون روز تولدمه منو بخشید. (البته حقیقتش اینه که اون اتفاق شب تولدم افتاد... کلن ماهیت این دست اشتباهات به گونه ای هست که در شب میفته... اونم شب های سرد دی ماهی!) خیلی از کادوهای تولدهامو هنوز دارم... مثلن یه کلاسور میکی ماوس که اول دبیرستان بودم گرفتم یا روان نویس سبز که توی پیش دانشگاهی بودم داداشم بهم داد، یا یه مجموعه از کتابای شل سیلوراستاین که تازه باهاش آشنا شده بودم. یه وقتایی هم مایعات و جامدات و گازها کادوی تولدم بوده اند...!!! به علاوه ی کلی کلی کتاب... که تقریبن آخرینش ساختار و تاویل متن بابک احمدی بود حدود 4 سال پیش یا بیشتر... فکر کنم هنوز دانشجوی فوق نشده بودم و اهدا کننده اش، ایران بود هنوز. یادمه یک سالی به طور هماهنگی از دوست و فامیل و خونواده لباس گرفتم. سال جهانی بولوز نامگذاری کردمش. کیف، خودکار، لوازم آرایش، ادکلن، اپی لیدی، کفش پرفکت استپ، شال... نمیشه همه شونو بشمارم. یادم نیست اصلن. 

یادمه صبح روز تولدم که از خونه رفتم بیرون خیلی تعجب کردم که همه چیز مثل همیشه بود... انتظار داشتم جور خاصی باشه. روز تولد من... ولی نبود. برای همه ی مردم یک روز عادی از زندگی شون بود. برای من یک روز غیر عادی. یک روزی که اصرار داشتم غیر عادی باشه و نبود...

ظهر معمولی، ناهار معمولی، خاب بعد از ظهر، عصر، شب. 

شب که اصرار داشت در ابهام و دود و قل قل و قهوه و فلاش دوربین توی کافی شاپ هتل فهادان، غیر معمولی باشه. نمیدونم بود یا نه. 

چراغو که خاموش کردم ودراز که می کشیدم احساس کردم نسبت به پارسال هیچ چیز هیچ فرقی نکرده. یک سال معمولی گذشت پر از ماجراهای معمولی. چند تا کتاب خوندم. چند تا سفر که البته جاهای جدیدی نبودن. یک کمی زبان کار کردم. یک کار جدید هنری یاد گرفتم. روابطم با بعضی ها بهتر شد و با بعضی ها کمتر. برای انسان درونگرایی که من هستم کمیت ارتباطم با آدم ها اصلن مسئله نیست. کیفیتش ههم تحت کنترل بود تقریبن. مشکلات جسمی که پیش اومد و رفع شد. مشکلات مالی که پیش اومد و رفع شد. به خیر کردن ها. تصادف ها. دلشوره ها. خبر های خوب. خبرهای بد. هیجان ها. انتظارها. بزرگ شدن نی نی دختر خالم. ماهرتر شدنم در پختن کیک. اضافه نکردن حتا یک کیلوگرم وزن. بهتر شدن شنای کرال. بهتر شدن زبان. چند تا نمره ی خیلی عالی در خویشتنداری ام توی ارتباطم با آدما. چند تا نمره ی خیلی بد. 

همین قدر ساده: یک سال.

  • یگانه

 

There she stood in the doorway 

 

I heard the mission bell

 

And I was thinking to myself


 

this could be heaven or this could be hell 


p.s: Yes, it can

پ.ن2: به خاطر امتحان آخر این ماه این چند روز خیلی زبان خوندم و شنیدم. فکر کردنم انگلیسی شده.

  • یگانه

فرض کنیم کسی بگوید:

موجود بودنِ مصداق ِ سیالِ شیئ یعنی حرکت در آن شیئ. بنابراین در حالِ حرکتِ جسم در عرضی از اعراض ِ خویش، نه تنها در عرض ِ مفروض حرکت هست، بلکه همراه با آن در جسمی هم که این عرض در آن حلول کرده است حرکت هست؛ یعنی در جوهر هم حرکت هست.

البته این مطلب، استدلال بر حرکت جوهری نیست. نشان دادن حرکت جوهری است. حالا فرض کنیم یکی هم بگوید:

 وقتی ما با هم قدم می زنیم و خیابان ها را سپری می کنیم در جوهرهای من و تو و خیابان حرکت هست. هربار که کسی از خیابانی رد شود یا حتا وقتی از آن رد نشود باز هم در جوهر آن حرکت هست. در کنه ذات آن حرکت هست. و حرکت یعنی رفتن تدریجی به سوی کمال. مطلقن حرکت یعنی گذار به سوی کمال. 

و هزار بار که همین خیابان را طی کنیم باز هم در حال متعالی شدن هستیم.

و در حال متعالی کردن. متعالی کردنِ خیابان و هوا و آدم های اطرافمان. همه همین طورند. تفاوتش در آگاهی است.

این دومیه بیان من است از خاطره ای دور دست. در سال سوم یا چهارم لیسانس. در یک شب زمستانی. دی ماهی. 

  • یگانه

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

 

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

 

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

 

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

 

دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن

 

فاضل نظری

  • یگانه

اول ها دی، ماه بهتری بود...

اول ها یعنی کی؟... از کی دیگر شده آخرها...؟

می دانم و نمی دانم. 

تولد خانم برادرم، خاهرزاده ام، برادرزاده ام، عمه ام، خودم، مینا، علی، المیرا، فاطیما و... در همین ماه است. به سبک خودم، برای خودم کادوی تولد می گیرم. به جای همه ی کسانی که دیگر از آن ها انتظاری ندارم. شاید یک وقتی چرا. کیک می پزم با تزئین شکلات و دراژه های محبوبم. در آخر آرزو می کنم و شمع ها را فوت می کنم. شمع ها را.

پ.ن: هنوز تصمیم نگرفتم برای تولدم چی بخرم. باید بزارم تا شب آخر. میخام سورپرایز شم.

  • یگانه

مثل هفده سالگی ام از خاب برخاستم. با بولوز و دامن خانگی. هوای اتاق خاکستری بود. مه گرفته. چند بار پلک زدم تا یادم بیاید کجا هستم. بوی آشنا. جای نا آشنا. توی اتاق مهمان خابیده بودم. با پتویی بیگانه. مادرم پتوی خودم را پیدا نکرده بود. قبلن ها که تهران بودم وقتی به خانه برمی گشتم این اتفاق نمی افتاد. پیدا نشدن پتو را می گویم. گم نمی شد اصلن. سعی کردم هفده سالگی خودم را حفظ کنم. خرامان رفتم دستشویی و صورتم را شستم و موهایم را شانه کردم و به سبک همان موقع ها با کش بستم؛ برعکس الان که با گیره جمعشان می کنم. پدرم هم بلند شده بود. لبخندم را تنظیم کردم و صبح بخیر گفتم. پرسید مادرت نیست. خندیدم. خودش هم خندید. نبود خب. پرسیدن نداشت. چای را اما برایمان گذاشته بود. سفره ی صبحانه را روی زمین چیدم. وسط هال. دو نفری نشستیم دو طرفش. به سبک ایدئالم: روبرو. حرف زدیم. مثل تمام مردم دیگر. از احوالپرسیی روزانه شروع شد. در اقتصاد مکث طولانی داشت و با سیاست به اوج هیجان رسید. دقیقن هفده سالگی ام را حفظ کرده بودم. بی ربط و ضد و نقیض حرف می زدم. فقط میخاستم دست از این دیالکتیک نکشم. میخاستم یادش بیاورم خاطراتش را. میخاستم جای خالی ام را فردا و فرداها حس کند. میخاستم وقتی نباشم دلتنگم بشود. برعکس شد. بلند شد خداحافظی کرد. نگاهش کردم ورفت. رفت و من دلم تنگ شد برای تمام روزهایی که می توانستم نزدیکش باشم. یا نه. نمی توانستم. فقط می خاستم.

  • یگانه

وقتی پایین آمدم و چمدان به دست، آن بوی آشنا را به درون ریه هایم کشیدم، انگار زمان مفهومش عوض شد. رفتم بیرون. این صحنه را زیاد دیده ام. بیشتر هم، همین صبح بوده. اول وقت. ازدحام همزمان مسافران و مسافرکشان و گاهی استقبال کنندگان. گاهی من هم استقبال کننده ای داشتم. اما حالا نه. از میان جمعیت رد شدم. هر از چند گاهی به راننده تاکسی ِ سمجی می گفتم نه. رسیدم سر خیابون. به سبک خودم تاکسی گرفتم. خیابان ها چقدر آشنا بودند. عوض شدن رنگ ایستگاه های اتوبوس و تغییر نوشته های روی بیلبوردها بیشترین تغییر بودند. حتا چراغ قرمزها به اندازه ی قبلن قرمز می ماندند. مرتب نفس عمیق می کشیدم تا بیشتر و بیشتر آمیخته شود این بو با من. از کجا آمده ام؟ کجا بودم؟ باور نمی کنم هرگز هیچ کجا به جز خیابان گلبرگ شمالی 7 زیسته باشم. تهران خاب است. یزد کابوس است. 

  • یگانه

بله. خبری شده. 

خبر رفتن و برگشتن و باز نیامدن.

به غذاهایی فکر می کنم که این چند روز خوردم. ظرف هایی که شستم. فیلم هایی که دیدم. حرف هایی که زدم. حرف هایی که شنیدم. همین دیروز یا امروز بود؟ یا همین چند لحظه پیش که می دیدمت دراز کش روی کاناپه با چین های عمیقی که روی پیشانی ات می انداختی و با این کارت القا می کردی که حرف هایت مهم است... من نمی شنیدم. نمی شنیدمت. پوست مهتاب گونت را می دیدم با گونه های صورتی رنگ و یقه ی باز پیراهن سبزت را... و پیش پیش می دیدم که نیستی. که ساعت 4 روز 2 شنبه فرا رسیده و تو رفته ای.

  • یگانه

از تو چه خاطره ای دارم؟

آدم برفی از آفتاب چه خاطره ای دارد؟

ما نیم تنه های کهنه ای هستیم

که در نفتالین خاب هایمان

صدای باران گم شده است

از تو چیزی از من نیست

از من چیزی از من نیست

کاش می توانستم

برایم بلند بلند بخندی

به مسیر بادها فکر کن در سیبری

خاطره های خوب داشتن

چای را جوش می آورد...

جواد گنجعلی

پ. ن: لبریزم. لبریز از فکرهایی که خاب و بیداری ام را لبریز کرده. لبریز از تک تکِ دیالوگ های green mile. و فکر کن چه فیلم های دیگری هست برای لبریز کردنم.

پ. ن: حالا که دارم میرم، برای کوتاه کردن این 14 ساعت، یک بسته پاپ کورن پنیری، ام پی تری پلیرم با شارژ پر و کتاب "مرگ قسطی" رو برمی دارم. گرچه گرین مایل، هیچ تمرکزی برای هیچی نمیزاره.

  • یگانه