انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

انسانی زیادی انسانی

از خدا می طلبم صحبت روشن رایی

آن را که خبر هاست برای روز مبادا ،
بسیار می خموشد در خود .

آن که روزی ،می خواهد آذرخشی برافروزد ،
باید که دیر زمانی ابر باشد .

نیچه

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

همه شو کادود کردم... چون توی گوشی بالا و پایین می رفتم... بعد از مدت ها اون خوره عجیب عدم به جونم افتاد... سرم گز گز میکنه... ابدا نگرانی ای ندارم... صدای شر شر آب نظافتچی توی حیاط از پنجره باز میاد تو... به خنده میفتم از حجم وابستگی انسان به فرصت کوتاه زیست و زنده بودن... بدون نگرانی از غذایی که روی گازه و هر آن ممکنه از بوی سوختگی ش بفهمم که چقدر تعلل کردم... 

پاییز جان من! قرار نبود این جوری شروع بشی... قرار بود با پیاده روی صبحا و با ساکشن آهنگ های جدید در گوش و اون لرز مطبوع از زیر پتو شروع بشی و شروع به خوندن و ترجمه مقاله های مربوط به تز... یکشنبه های خونه مامان و بازی و برنامه  با سوفیا و سریال های آخر شب... چی شد که همه چیز به فنا رفت؟؟؟

نفس عمیق نمیتونم بکشم... سرفه میکنم و گلوم می سوزه... به نوک قله طبیعی عمرم نزدیک میشم و حقیقتا دستاوردم گه بوده و بس... که جای همشون چاه فاضلاب... 

چه حرف بیشتری دارم؟ 

  • یگانه

همین جوری روی زمین که سرمو تکیه دادم به در تراس، میتونم تا صبح بشینم... چیزی هم نمونده... چند ساعت ناقابل... ماشین لباسشویی هنوز یک ساعت و بیست دقیقه داره تا تموم شه... و جلوی درش روی زمین حوله ها و ملافه های بعدی در انتظار... گوشیم توی شارژه و قاعدتا نباید استفاده ش کنم... فاک قاعده... قانون... هر چی... دایناسورها هیچوقت نگران شارژ گوشی نبودن... منقرض شدن... انسان ها نگران... یعنی تضمینی وجود داره که منقرص نشیم؟؟ ؟

با تایپ از سیر فکرم عقب میفتم... دو سه جمله جا می مونه، بعد از یه جای دیگه ای ادامه میدم... اون جمله های وسط لای سه نقطه های مرتب و پیوسته گم میشن... 

وقتی به این فکر میکنم که مثل کابوس بودن ای روزا و دلم میگیره و می‌نویسمش... یهو از حجم و رئالیتی ای که این روزها گلومو میفشاره کم میشه... دو تا جمله کلیشه ای که خوندنش هیچ منتقل نمیکنه حال منو... شیمی خونم... احساساتی که در مغزم به زبان فارسی وجود دارن... کلمه هایی که کلمه آن و رنگ و طعم و بو و وزن ندارن... درد ندارن... چرا این حرفا رو می زنم؟

یگانه؟؟ ؟ چرا میگی اینا رو؟ ثبت نمی شن احساسات... باقی نمی مونن لحظه ها... تاب میخوریم در طیف تبدیل حس ها و حال ها به هم... مثل طیف رنگ... از رنگی به رنگی... از حالی به حالی...  مثل این حال من... می پیچم در خود اشک میریزم... هق هق میکنم بدون نگرانی از چین هایی که روی پیشونی و کنار ابروها و زیر چشمم میفته، که در حالت عادی حواسم بهش هست که تا حد ممکن به تاخیر بیفته فرآیند چروک... بعد آروم میشم کم کم... خودمم نمی‌فهمم چطوری... لباس ها رو پهن میکنم... میزم رو مرتب میکنم... تختم رو صاف میکنم... چای دم میکنم... اینستا رو چک میکنم... بعد به خودم میام میبینم از فلان توییت دارم می خندم و با فلان آهنگ عشق میکنم...

همین جوری... همین قدر ناگزیر... انتخاب نکردیم که بیایم و باشیم و ببینیم. .رخصت کوتاهمون روی این خاک غریب، ارزش این همه پیچیده شدن رو داشت؟ خیلی والاتر شد حیاتمون از تک سلولی ها؟؟؟

فاک اون نردبان تکاملی رو که رسوند ما رو از آرامش زیر آب ها به دود و چای و ماشین و فلسفه. 

  • یگانه

سیگار رو ک روشن کردم هنوز اولین کام رو نگرفته بودم دیالوگ یا نمی دونم مونولوگ ذهنی م رسیید به این جمله:

لطفا لیاقت منو داشته باشید.

بعد سریع گفتم: نه این که من چیز خاصی باشم... من اصلا خاص نیستم. خاصی من در اینه که می تونم خاص نیستم و می دونم چقدر ناپایداره این فرصت زیست بر روی این کره خاک و آب و من فقط زندگی مو زندگی می کنم. در هر لحظه حاضرم.

چقد ربی معنی و شعار گونه به نظر می رسه. در لحظه بودن... این قدر به قولی این تعابیر رو آلودیم که دیگه در ما حسی نمی انگیزه... می شنویم و می گذریم... هزار بار شنیدیم... هیچ معنایی داره تا اون لحظه ای که واقعا در لحظه حاضر باشی و با همه وجودت دود سیگار رو ببینی و بوشو استشمام کنی و طعمشو بچشی و سطحشو حس کنی و صدای سوختنش رو... با هر پنج حس ظاهرت حاضر باشی. حاضر در لحظه ی سوختن سیگار و مکش نیکوتینش به ریه هات... این که نمی دونی یا خودآگاه نیستی ریه هات چجوری کار می کنن از حدت حضورت کم نمی کنه... حاضر باشی در این لحظه از هستی که خواهد رفت و بر نحواهد گشت...

از چارچوب بالای تراس یکمی آسمان پیداست با بوی خاک و بارون... بوی خرداد مشهد... بوی خفگی و گم گشتگی... نوجوونی هام روی لبه باغچه خیره به قطره های درشت بارون و رگبارهای قطع و وصل شونده... باور نمی کنم به سنی رسیدم که نوجوونی هام خاطره دور هستند... عنقریب خودمو در سالخوردگی می بینم با هزار هزار آرزو... پس در می بابم لحظه رو... پس نفس می کشم همین لحظه رو... هستم همین لحظه رو... حاضر... با پوست و گوشت و استخونم... فارغ از غوغای دیروز جلسه موسیقی و تموم شدن شارز ام پی تری م موقع پیاده روی روزانه که نابهنگام منو با خیالات و اوهامم تنها گذاشت... پس زمینه ذهنم که در حین گوش دادن موزیک کمرنگ می نمود یهو به از حاشیه بیرون اومد و من وسط دنیایی موندم که بدون موسیقی بسی سنگین تر می نمود و به دوش کشیدنش بسی دشوار...

سیگار به ته می رسد... خیلی رفت و آمد کردم... همه اش را حاضر نبودم... اما می دانستم که حاضر نیستم پس نا خودآگاه حاضر بودم... این آخرین کام را می گیرم و دودش را می فرستم به آسمان... به ابدیت... به اینده... به همین لحظه ای که نفس کشیدم و تا ابد باقی است.

  • یگانه

امروز آمد و رفت... 

هر چه گفتم مکن ای صبح طلوع... کرد... طلوع کرد... داغی و عرق و بی قراری دیشب... خابی که نمی برد مرا... دنیایی که نمیخواستم بیرون از در اتاقم وجود داشته باشد... خواب هایی که بغل به بغل چرخیدم در آنها... صبحی که رسید... خورشیدی که طلوع کرد... چشم هایی که آتش به اختیار باریدند و باریدند... 

وتمام شد روز... روزم... 

دلخوش به چای زنجبیلی که ولرم شود تا بنوشم... چشم هایی که میبندم تا آرام و خنک شود... بوی نان تازه...

زندگی در پشت دلخوشی های ساده هم عجب پیچیدگی هایی دارد... نه از این دست که لیوان از دستم بیفتد و چای زنجبیل هنوز داغ روی پایم بریزد... چشمی که آسیب دیده و تسکین برایش ندیدن است... نانی که برش نزده می‌گذارم فریزر... نه از این دست.... از دست هزار سنگ هزار کیلویی بر دوش... 

  • یگانه

چرا؟ چرا من؟

چرا؟

چشمهام خیس شد... و گلوم به هم پیچید... لبخند زدم... و دست بچه را گرفتم و دور شدم... دور کجا بود؟ ساعت 8 شب 21 فروردین 1400 دور کجا می‌توانست باشد؟؟؟

همین آپارتمان بغل... سر سوفیا را گرم کردم و هی لبخند زدم... برگشتیم و سوفیا را بردم برای خواب... بی قراری می‌کرد... میخواست برگردد و بازی کند... رفت... پایش را از در گذاشت بیرون اشک هایم ریختند و ریختند و بغضم شکست و شکست...

چشم باز کردم و سقف را دیدم... همان سقف همیشگی... مهتابی دوقلو در وسط... آن تکه ی نم باران که اولها شبیه دختر مو خرگوشی بود و حالا انگار گرگ خشمگین... اتاق مثل همیشه است... چرا من نیستم؟ چرا روی زمین نیستم؟ چرا هیچ جا نیستم...

سرم درد می‌کند... چشم هایم سیاهی می رود و درد می‌کند... درد... درد... در گلویم... در نوک انگشت هایم... در مهره های پشتم... در قوزک پایم... درد در قلبم... قلبم... 

جا ندارم دیگر... تمام میشوم گویی... باید مسکنی پیدا کنم تا آماده بشوم برای فردا... فردایی که هنوز با لبحندهایم شناخته می شوم... فردایی که هر گز مثل امروز نیست... گویی هزار سنگ سیاه بر دوش دارم. 

  • یگانه

بعد ازین نور به آفاق دهم از دل خویش 

  • یگانه

فیلم میبینم و پا به پای شخصیت ها حس میگیرم... بغض و نفرت و لذت... هرشب به فیلمی که دیدم فکر میکنم و هر صبح تلاش میکنم از چیزی که دیدم و شنیدم و حس کردم توی زندگیم استفاده کنم... مثلن موقع پختن پای سیب... یا دستمال کشیدن در یخچال... دم کردن چای... شستن حجم بشقاب ها و لیوان ها... 

و گاهی از در تراس که تنها روزنه ی اتصال من به آسمانه، به دور دست ها نگاه میکنم... تا جایی که ساختمان‌ها و سیم‌های برق و شاخه ها ی درختها و پرواز دسته جمعی کبوترها راه بده... آسمان این فصل مشهد بوی خاک میده... برای من شبیه بوی اشکه... بوی دوره های سرگشتگی... نوجوونی هام... روی لبه ی باغچه... زیر بارونهای رعد آسای این فصل...  

به  سوفیا بیشتر غبطه میخورم... غیر ازینکه به راهی که درپیش داره فکر میکنم و خسته میشم... غبطه میکنم به حس های تازه ای که در پیش رو داره... اولین هایی که تجربه خاهد کرد... 

چشماش برق میزنه از اولین خودآگاهی ش از رعد و برق... و من بی هیچ حس بکری پای سیب را از قالب در می‌آورم... بدون هیچ تپش قلبی... با آن که برای اولین بار بود تجربه میکردم...

چقدر تحمل این سرگشتگی دشوار بوده... توی همه ی این سالها... من در بهار مریض میشم و در تابستان میمیرم... در پاییز متولد میشم و در زمستان زندگی میکنم. 

  • یگانه

چرا میگن 00:00 ساعت عاشقی ه؟ به نظر من 01:01 بیشتر بهش میاد ساعت عاشقی باشه... آخه مگه گنجایش چی رو داره اون صفر؟

هوس کردم موهامو کوتاه کنم... هوس شدید... نیاز دارم به تغییری که در زندگی م ایجاد میکنه... موی کوتاه با رنگ تیره... بعد فراموش کنم چی گذشت در این روزهای دراز با این موهای بلند .. بلکه کوتاه شن غصه هام. 

  • یگانه

داشتی بهم میگفتی یک زن معمولی نیستم... هیچوقت نبودم.. . نمی‌دانستم ته منظورت چیست؟ از روی تحسین میگفتی یا عکسش... ولی تا الان بهش فکر کردم... چه چیز معمولی ای توی زندگیت میخواستی که من نداده بودم به تو؟ چه چیز غیر معمولی در زندگیت داشتی که از طرف من به تو تحمیل شده بود...

یادم است... یادم می آید... بگذار تکرار نکنم... باشد... باشد... 

برای هردومان گران بود... رد شدیم اما از آن... رد شدیم...

این هم از همان دست غیر معمولی بودنم است... تو می‌روی با سوفیا بازی میکنی..  خسته کننده ترین بازی های تاریخ... در بدترین حالی که در تو سراغ دارم... عزیزم... عزیزترینم ... 

من اما نشستم روی مبل..  بغض کرده ام... نگاهت میکنم... اشک هایم می‌ریزد... غیر معمولی است این همه تاثر بخاطر چند سطر نوشته؟ فقط دارم تمرین میکنم قوی تر بشوم..  شجاع تر. 

  • یگانه

کاش کف هرم بودم... اون پایین. . ته ته... کاش هیچی برای از دست دادن ندلشتم... رها میجنگیدم..  دلخوش به داشته های اندکم نمیشدم... کاش با همه وجودم میرفتم... راه هایی محدودی کاش میداشتم... یا می رسیدم یا...

کاش کف هرم بودم حالا که نوکش نیستم... 

این وسط گیر افتادم... وسط معمولی ها... نه رومی روم... نه زنگی زنگ... هی خیلی چیزها رو به دست نیاوردیم .. هی دلخوش به داشته های اندکمون... هی سانسور... هی ریا..  هی سازش... از ترس از دست دادن همین اندک یافته ها... گریز از میان مایگی آرزویی سترگ است قیصر جان... 

  • یگانه

فاجعه پشت فاجعه

دیوار پشت دیوار

درد پشت درد

پشت سر گذاشتم... بزرگتر شدم اما... برای خودم زندگی میکنم... تجربه میکنم... و از الان میدانم اگر شکست بخورم چیزی که از من باقی میماند قوی‌تر هست.

یادم باشد این تجربه ها شاید به بهای چند قطره اشک یا غم یا درد به دست آمده باشد یا بیاید... 

  • یگانه

پشت میزناهارخوری نشستم. توی آشپزخونه. از صبح جزوه هام همونجا بود. هی میخاندم اعتبارات وجود... هی برمیگشتم و دوباره میخاندم.... سرد بود... امروز خیلی سرد بود... در تراس را کمی باز کردم... آخرین نخ فیلیپ موریس را از توی جعبه برداشتم... آتش کردم و از لای در دودش رابیرون دادم... فایده هم نداشت... برمی‌گشت داخل... چقدر فرق کرده برایم مفهوم نسبی ... از هفته پیش که بزرگترین غصه م زدن ماشین و خسارتش بود... تا امروز چقدر جنس دردم فرق کرده بود... 

هورمون های بدنم در تعادلی بیش از آن هستند که به گریه بیفتم... از اون روز مریضی سوفیا و بعد از اون آخرین امضاها و در فشار تنهایی و دلتنگی که گریه ی بی اختیار شدیدی بود تا حالا... فقط بغض کردم... بغض...

مثل همیشه آخرین پک را عمیقتر زدم... خیلی عمیقتر... عمقش را در دو طرف خط خنده ام حس کردم... خاموشش کردم. .. برگشتم به اعتبارات وجود: از لابشرط مقسمی شروع میشد. 

  • یگانه

باورم نمیشه به پایان این پاییز رسیدیم... پاییز 98... چقدر فرق دارد با پاییز 88 و شب یلدای خابگاه و اون همه فال حافظ...

چقدر این دهه اخیر زود گذشت... چقدر هنوز کار دارم... هنوز حتا به قدر کافی بزرگ نشدم... به خوبی میدونم منطق چی میگه و درست چیه... اما تسلیم مهربونی ذاتی م میشم... البته انکار نمیکنم اون شیطنت و تجربه خاهی ته وجودم هم بهرحال اثرگذاره...

از پاییز 78 که یادم نمیاد... حالا یا نمیخام یادم بیاد. . 

صبح ها که سوفیا رو میبرم مهد از یه راه های خیلی دوری بر میگردم و همه تراک های آلبوم 4 رو چند بار گوش میدم. .. اینقدر گوش دادم که دیگه دلم مثل اون اولا نمی لرزه... 

نمیفهمم چرا گفته شده رانندگی خسته کننده ست؟ راندن در بی نهایت جاده ها و گوش سپردن به سلکشن مورد علاقه و دل سپردن به دست خاطره ها... بهتر ازین هیچ نیست

  • یگانه

به جز خودم کسی را سراغ ندارم که افسردگی و اندوهش با خالی کردن ماشین لباسشویی و پهن کردن لباس ها محو و نابود شود.. 

امشب وسط قفسه های فروشگاه در بین چیزهایی که قصد خریدشان را نداشتم ناگهان خودآگاه شدم..  دیدم چیزی نیستم به جز گوشت و پوست و استخوانی که در سبد کره و ژله و نبات دارم...  دیدم هیچ اثری از فکر و حس و دردی نیست..  فقط قفسه های یخچال و کابینت ها را مرور میکردم تا هر کدام خالی شده پر کنم... من یکی از مردمی بودم بی اندازه معمولی و محدود به جسمانیت خودم... لحظه ای فاقد هر گونه معنا و والایی... در پی برآورده ساختن پایین ترین سطح هرم مازلو...

وقتی کیسه ها را خالی میکردم برگشتم به سطح عادی.. . جسمانیتم به شکر و تغکر ختم شد...

خشم و سردرگمی ام را درمبان لباس ها در لباسشویی ریختم... میروم که لباس های تمیز را پهن کنم. 

  • یگانه

چند روز پیش برای اولین بار به فکر فرو رفتم که آخرین باری که خندیدم کی بوده... البته لبخند که زدم... اما خنده را یادم نمی آمد... همین الان دراز کشیده بودم و داشتم توییتر فارسی میخاندم و ناگهان خندیدم... چنان خندم گرفت که سرمو کردم تو بالش... بعد در حین خنده پوست لبمو روی دندونام حس کردم... عضله های گونه م رو روی بالش حس کردم... بعد صربان قلبم و حس کردم... بعد نفس هامو... و همچنان داشتم میخندیدم. .. خنده ی خودمو بعد از مدت ها احساس کردم... بغضم گرفت... منقبض شدم.

  • یگانه

نه اینکه خیلی استرس داشته باشم..‌. نه اینکه هییییچ..‌. کلن اومدن عمه اینا این دو سه روز نوازشگر بود و فراموشی بخش... حرف زدیم و خندیدیم و گردش رفتیم و ... خوب بووود.

اما نمیتونم بگم در کل همه چیز هم معمولی و مثل همیشه ست... اون موج دالبری که از سر شکم تا اون دل لیز میخوره و برمیگرده؛ هر از گاهی نگرانی مو حاضر غایب میکنه... هستم بابا... هستم... حاضرم... اما میخام بخابم دیگه...

اما اوج همنوایی شبانه ارکستر طبیعت با جان ملتهب و امیدوارم اینه که تی وی بزنم و برنامه تکراری و نامرتبط بی بی سی از وسط پخش این اجرای شهیار قنبری باشه:

 موی تو آرامش آب

بوی تو عطر صد کتاب

بوسه ی جادویی تو

کشف دوباره شراب

تو بهترین صحنه شو

برهنه شو برهنه شو

میرم که بخابم.

  • یگانه

خیلی خیلی دوست دارم کتاب بخونم... نه تینکه بشبنم یه کتاب بزارم جلوم و بخونم... یه لیست داشته باشم... ۴ تا ۴ تا از کنابخونه بگیرم... شب ها تا دیر وقت بخونم... صبحها زود بلند شم... توی طول روز دل بی قرار باشم برم سروقت کتابا... بعد که تموم شد دلم بگیره... مثل درد سیاوش... یا بزرگ بشم مثل فریدون سه پسر داشت... یادبگیرم مثل سووشون... نقطه ی عطف بشه برم مثل گفت و گو با مرگ... لذت رو یاد بگیرم مثل زوربای یونانی... درد رو بفهمم مثل مسیح باز مصلوب... و ازش هزار بار لمیرم... مثل همه میمیرند...

اما هنوز روزهای خاکستری زندگیم ... رورهای خم شدگی در شهودهای فلسفی م... روزهای تنهایی هام... روزهای عطفم رنگ خون دیگران رو داره... که هنوز دارمش... امانت گرفته بودم... امید که بخشیده شوم... صاحبش دیگه در میان ما نیست.

  • یگانه

یهو یه چیزی میشه که یادم میاد اینجا هست... 

کلن که ذوب شدم در گذران یکنواخت زندگی... تن دادم... سر سپردم... دغدغه ها و میل و خاسته هام چنان به کسالت و تکرار آمیخته که ترجیح میدم به سکوت یگذرانم تا سخن...

یه وقتایی... یه روزایی... یه لحظه هایی یادم میاد ازینجا... وقتی که هیچ کس هیچ کس دیگه برام نمونده نباشه... نه که رو شونه هاش گریه کنم... یا ابشار کلاممو باعاش شریک بشم... یا در آعوشش کمی آرام بگیرم... 

کسی که بهش نگاه کنم... در من مکث کنه... بهش بگم دلم گرفته... ازم نمرسه... هیچی نپرسه... فقط دستمو بگیره... نه که بخاد بگه هیش... من هستم... یا کنارتم...

فقط باشه همون لحظه. فقط باشه. 

بعد من در سکوتم فراموش کنم ددر کجاست... مشکل چیه... غم چی بود... من فقط عبور کنم از روی چاله های دلم...

  • یگانه

خیلی وقته که دارم به این چیزها فکر میکنم...

چیزهایی که دیده نمیشن...

اگر دست یا پای کسی بشکنه به دیدنش میریم و متاسف میشیم... براش کمپوت سیب و آناناس میبریم..‌. گل میخریم... 

ولی ابدن برامون اهمیتی نداره اگه کسی بگه دلم شکست... آخر آخر مهربونی مون اینه که لب بگزیم و قربون صدقه ش بریم... جدی نمیگیریم...

اگه بغض وزن داشت... چه کمردردها که نمی شدیم... چه پادردها... چه به زانو دراومدن ها زیر بارش...

دردهایی که رنگ و بو و مزه و وزن ندارن... نه کسی میبینه... نه میخای بشنوه... 

دارم تند تند مینویسم و اشکامو میریزم تا قرل از رسیدنش به خونه تموم بشه... اون تصویر قوی ای که ازم هست رو نمیخام خراب کنم... حداقل میدونم که قرمزی چشام و خش صدام هرگز توحهشو جلب نمیکنه... تا آخرین لحظه وقت دارم برای گریستن..‌.

ناگهان بانگی بر آمد خواجه رفت...

باورم نمیشه که به این راحتی تونسته باشم مرگ رو پذیرفته باشم... سخن امروز و فرداش نیست... موضوعش حل شده برام... فرقی هم نمی کنه کی.

  • یگانه

تا جایی که می توانستم خودم را به جلو خم کردم... تا تمام سرم زیر هود قرار بگیره... فندک را جلو آورد و آتش کرد... با تمام جانم توی فیلتر نفس کشیدم... و بعد دود خیییلی کمرنگی را بیرون فرستادم... یادم بود که روی دستش چند ضربه بزنم...

سرم را بالا گرفتم و تعالی دود را در انحنای هود تماشا کردم... تماشا کردم و خیلی سعی کردم فکر نکنم... بعد از این همه مدت... اشاره ای کردم و به دستش دادم... رفتم توی حال و روی آن نیمکت کنار تلویزیون نشستم... مورد علاقه ام بود... جادار و به اندازه ی کافی نزدیک... تا جریان خونم را در بن انگشت ها و ران ها و دور سرم احساس کنم...

به باریکه ی نوری که از کنار پرده به زور تو آمده بود و خودش را روی فرش پرت کرده بود نگاه می کردم... و به انگشت هایم که حالشان خوب بود... خودم بودم... برگشتم به سمت سوفیا... که خاب بود... آنجا... پیچیده در پتوی یاسی رنگ... با چشم های بسته و مژه های رو بالا... چشم بستم... بودن من سرنوشت او بود... یا داشتن او سرنوشت من؟

  • یگانه

بعد از این همه ذوب شدگی در روزها... چند روزی می شد که عمیقن هوس گوش سپردن به بیژن مرتضوی در وجودم بیداد می کرد. نمیدانم از کجا اومده بود... ولی سه چهار روز گذشت و سرد نشدم. بالاخره امروز آمدم و کامپیوترم را روشن کردم... و البته قبلش ناهار را گذاشتم، ظرفهای صبحانه را شستم، دور و بر هال را مرتب کردم آماده ی جارو کشیدن... و گرچه چمدان را برای سفر فردا نبستم اما لیستی از کارهای امروز بعد از ظهر و کارهای فردا تهیه کردم... گردگیری کردم... روی اوپن را مرتب کردم... یخچال را سامان دادم... 

و عجیب اینکه بعد از همه ی این کارها، هنوز دلم بیژن میخاست... کامپیوترم را روشن کردم بالاخره... اما توی آرشیوم خبری از بیژن نبود... وسوسه شدم یک سری به آهنگهای قدیمی عارف، مهستی یا حتا رضا یزدانی بزنم... ولی دلم پر می کشید همچنان برای آن صدای ویولون... توی هاردم آرشیو کامل بیژن بود... ولی یادم نمی آمد هاردم کجاست! بعد از این دوسه بار اسباب کشی... توی کشوی خودم و سعید نبود... توی قفسه ی کتابها و حتا کشوهای پاتختی... ناامیدانه کشوی میزتلویزیون را باز کردم و یافتمش... بعد دیگر نفهمیدم نیم ساعت بعدی چطور گذشت... هر آهنگی یه جور حال و هوا رو ررونم زنده می کرد... یه سلکشنی بود که آن سالها؛ یا بهتره بگم آن سال؛ موقع خاب همیشه توی گوشم بودند... یه آهنگی بود که صبح ها توی راه دانشکده گوش می کردم... موسیقی بی کلام بغض که مدت ها زنگ موبایلم بود... یه آهنگی که متنشو نوشتم و تحلیل فلسفی کردم... 

و آن یکی... آه... 

بوی پاییز... زمین نارنجی... غروب خورشید پشت کوههای آب و برق... هیاهوی دانشگاه فردوسی... نیمکت تک افتاده ی پشت دانشکده اقتصاد... کفش های سفید من و کوله ی مشکی... و دست هام...

و دلم که می لرزید...

  • یگانه

این همه تاب... این همه نوسان...

در یک سرگیجه ی دائمی...

روزها می گذرند... امواج ریزشان را حس می کنم... با مشت های ضعیفی که کوبیده می شوند بر شقیقه... شکم... و پشت ساق هایم...

نه بدان سختی که پیش بینی کرده بودم... می گذرد.

نمی دانم چه کارهایی ممکن است از من سر بزند... این همه تعلیق و بی تعلقی سرانجام می کشاندم... به سمتی که شاید نباید.

  • یگانه

زخم های ما این قدرتو دارن که یادمون بیارن گذشته حقیقت داشته.

  • یگانه

انتظار معجزه داشتن از این دنیای احمقانه به نظرم خنده داره... البته خیلی وقته که دست کشیدم ازش. خیلی وقته که فقط به دست های خودم نگاه می کنم و ازشون انتظار دارم.

گاهی خیلی کوچکند دست هام... نمی تونم باهاشون حجم همه ی این اتفاقات رو بلند کنم... بیارمشون خونه... بزارمشون تو آسانسور... بکشمشون تو... ساماندهی شون کنم... جابه جا شن... حل شن... کنار گذاشته شن... نمی تونم واقعن گاهی. از سنگینی شون به زمین میفتم. زانو می زنم و زار می زنم...

فقط خودم هستم که می تونم اون جوری که لازمه به خودم دلداری بدم. حال خودمو خوب کنم. حواس خودمو پرت کنم. فقط دست های خودمه که می تونه اون جوری که نیاز دارم بزنه روی شونه ی خودم و بلندم کنه... 

استراتژی الانم اینه که صورتمو با آب سرد بشورم و دو بار مسواک بزنم و برم بیرون... ترجیحن فروشگاه زنجیره ای... فک کنم نیاز دارم یه چیز خوشبو بخرم... فک کنم حالم خوب میشه.

  • یگانه

یادم نیست ناهار خوردم یا نه... از بس هی تلویزیون را خاموش و روشن کردم ... هی آمدم این کتای ساختار و تاویل متن را ورق زدم... هی رفتم در یخچال را باز کردم... هی با گوشیم ور رفتم... هی با تبلتم بازی کردم... یادم هست از صبح تا حالا گیلاس خوردم و شیرکاکائو... و هر دو بار بالا آوردم.

البته شاید خیلی ایدئال نباشد حالم... اما حداقل اسف بار نیست... به جز یک سکته ی کوچک در ناحیه نوشتنگاه مغزم... البته شکل روایت گونه ی زندگیم عوض نشده... یعنی این حالت که مدام اتفاق های جاری و در حال وقوع را برای خودم تعریف می کنم و مدام در متن همان روایت های خودم بر احساس هایم رنگ می زنم... یک خوبی هم دارد... طعم تلخ واقعیت ها، مصنوعی می شود و کمرنگ... گرچه به پایش لذت ها هم بی رونق تر و سطحی تر می شود...

همین.

نمی خواهم بیشتر کنکاش کنم در افت و خیز احساسم... می خواهم همین طور گم و گیج باشم... می خواهم تکرار نکنم... می خواهم فراموش کنم... کمرنگ کنم... تا بعد ها به این روزها _این روزهای سخت، خیلی سخت _ که نگاه می کنم فقط خط سیر زمان را ببینم و بس... فقط تکرار کسالت بار روزها یادم بیاید و بس... حتا از یادم برود که تکرار کسالت بار روزها چقدر شیرین است... شیرین تر از...

پ.ن: اخیرن در پایان هر جمله به جای نقطه، سه نقطه می گذارم... البته یادم نیست از کی و چرا... الان که فکر می کردم به نظرم رسیید شاید به خاطر اشاره  به حجم ناگفته ی جمله هایی است که بین هر دو جمله گیر می کند...

  • یگانه

با همان قلب پیشین بازمی گردم... 

چه چیزی عوض شده است؟ چه چیزهایی؟

قلبی که در هفته ی چهارم جنینی شکل گرفته و در هفته ی هفتم به تپش درآمده است... در چهار سالگی همراه با عروسک هایم شکسته... در شش سالگی لذت کشف را آموخته... در چهارده سالگی از هیجان لرزیده... در هفده سالگی شکسته... در بیست و هشت سالگی شکسته... در سی و یک سالگی شکسته...

گاهی تَرَک برداشته... گاهی لبپر شده... گاهی اما در هم فرو ریخته.

بی اعتباری و سستی ِ این روزگار را اما، دوام آورده ام... بی هیچ ایمانی... تنها به این دلیل که آدمیزاد برای تطابق و تحمل، تکامل یافته است... دوره ی نخابیدن ها و رخوت خاب و بیداری در فاصله ی آرامبخش و سرم جای خودش را به گریه های یواشکی زیر دوش می دهد... بعد نوبت کابوس های نیمه شب و سپس بغض کردن با آهنگ خاص است... بدترین لباس هایت را با هم ست می کنی مغرضانه و بی آرایش... اوایل هر لحظه منتظری از خاب بیدار شوی... بعد کم کم فشار اجاره خانه و سپر ماشین که زدی به گوشه ی پارکینگ و اس ام اس سررسید وام و کلوچه و کادو و بوی رزهای اردیبهشت... از نشئه ی فرازمینی اندوه، دَرَت می آورد... یک روز صبح بیدار می شوی و می بینی زندگی جریان دارد.

  • یگانه

حال خوب...

موسیقی خوب...

پیاده روی با کفش های اسپرت خوب...

در این هوای خوب...

با بوی بهار، بوی عید، بوی ماهی و سبزه...

من تازه دیروز سبزه گذاشتم... زودتر هم فایده نداشت. بلند می شد و تا سیزده باید چند بار می چیدمش... گرچه بعید می دانم امسال هم عید در خانه باشم. 

  • یگانه

هر کدام از ما به چه زندان هایی که آغشته نیستیم...

داشتم به خودکارم نگاه می کردم که لایه های رنگی رنگی اش خیلی خوب تمثیل ِ حرکت جوهری را بر روی صفحه ی دو بعدی یک کاغذ اجرا کرده بود... هر بار که اجرایش می کنم باز می شکفم... از درک این معنا... رسوخ ِ بُعد چهارم در زندگی.

داشتم به خودکارم نگاه می کردم و هنوز از افسون ِ آن شکفتن در خود گرم بودم و گونه هایم گلبهی شده بود... درست به رنگ شالم... که ست بود با کفشم و سارافون و سایه ی چشمانم و رژ لبم و فنجان ِ هات چاکلت... که می دانم به چشمت نیامده بود.

داشتم به خودکارم نگاه می کردم و گرم بودم از شکفتن... این همه شکفتن... این همه بهار توی این یک ذره زمستان... و چه ربطی داشت که بهار برایم چه فلسفه هایی دارد...

چیزی که به این جا ربط داشت... صندلی های لهستانی دم در کافه بود و آن همه ته سیگار روی زمین که یکهو چشمم بهشان افتاد و آن گنجشک وحشی که اسمش را هم نمی دانستم ولی می خاند... و نُت به نُت ِ آوازش را به یاد دارم.

و قلبم... 

که ازصبح... 

نمی تپید.

نه اینکه نزند... کارش را می کرد... بی قرار نبود اما.

همان صبح که جلوی آینه ی منزل پدری ایستاده بودم که آرایش کنم؛ همان آینه ای که تمام سال های دبیرستان و لیسانس، میزبان ِ آرایشم بود... رفتم عقب و آماده شدم که نفس عمیقی بکشم... اما لازم نبود! قلبم نمی زد... نفسم بند نیامده بود... نشستم روی صندلی سفید آشپزخانه و ناخودآگاه از نهادم آه برخاست... دستم را گذاشتم روی قلبم... میخاستم هر چیزی، هر تکانی، تپشی، شوری، تمنایی را که می شود داشته باشد، احساس کنم... 

نه اینکه سرد باشم... یا غمگین... شوری نبود فقط. 

ایستادم روبروی همان آینه باز. خیره شدم به خودم... روشن شدم ناگهان. مربوط به سن و سالم است. دیگر هفده ساله نیستم... و چقدر دلم غنج می رود برای آن...

از همان اول که دستت را فشردم تا الان که دارم به خودکارم نگاه می کنم و پاکت ناتمام ِ وینستون که به جای مالبرو گرفتی... و لیوان چای سبز تو و گوشی جدیدت... با خودم و قلبم یک پارچه بودم... فقدان ِ این شور که از ورای این همه ماه و سال و این همه مسافت، اذن ِ حضور می طلبید و خنثا می شد... تنها به یک دلیل.

در من حسرتی به جا نمانده است. چون تراژدی های عشق را می شناسم و البته دومی بسی تلخ تر است... پس بسی خرسندم که تراژدی من، اولی بود.

پر از تمثیل و اشاره و ایهامم امروز... اما بی مخاطب.

می نویسم برای خودم... برای دلم... تا هرچه که یادم رفت و هر چه که به یادم ماند، باشد فقط گواه ِ آن یک دلیل.

ظرف ها راشسته ام دیشب. چای تازه دم کرده ام. آخرین کتاب سارتر را شروع کرده ام. دراز می کشم روی تخت. بیش از اندازه آرامش دارم... بیش از اندازه آرامم... 

رها کن این آدم ها را. 

هر کدام از ما به چه زندان هایی که آغشته نیستیم...

  • یگانه

عمیقاً باور دارم که فقط یک بار در زندگی روی می‌دهد.

کسی را پیدا می‌کنی که دنیا را برایت کاملاً دگرگون می‌کند.

چیزهایی را به او می‌گویی که به هیچکس نگفته‌ای و او هم همه آنها را می‌فهمد و هر لحظه احساس می‌کنی که منتظر است تا بیشتر بفهمد و بشنود.

آرزوهایی را که باور داری برآورده می‌شوند به او می‌گویی.

همچنین آرزوهایی که هرگز برآورده نشدند.

همچنین داستان همه شکست‌هایی را که زندگی به تو هدیه کرد.

هر چه روی می‌دهد، بیصبرانه در انتظاری تا او را بیابی و برایش بگویی

و می‌دانی که به اندازه‌ی تو هیجان زده می‌شود، حتی اگر قبلاً هزار بار، همان ماجرا را برایش گفته باشی.

بدون اینکه دلیل خنده‌ات را بپرسد، می‌تواند با تو بخندد و خوشحالی کند.

بدون اینکه دلیل گریه ات را بپرسد، می‌تواند با تو گریه کند و غم آلوده شود.

هرگز به تو احساس بد بودن یا کم بودن نمی‌دهد. حس می‌کنی که برایش کافی هستی.

چیزهای زیبایی را در تو پیدا می‌کند که قبلاً هرگز ندیده ای و مهربانی‌هایی که قبلاً هرگز نکرده‌ای.

در کنارش هرگز حسادت و رقابت را تجربه نمی‌کنی. وقتی کنار توست،‌ تنها چیزی که حس می‌کنی آرامش است.

تو را به خاطر خودت دوست دارد به این معنی که در مقابلش، مجبور نیستی که وانمود کنی فرد دیگری هستی.

تمام آن چیزهایی که برای دیگران بی معنی است، برای تو معنا پیدا می‌کند.

تکه کاغذی حتی بدون نوشته، پیاده روی حتی بدون مقصد و نتیجه و موسیقی حتی بدون آنکه واژه ای از آن را بفهمی!

خاطرات کودکانه دوباره برایت زنده می‌شوند. شفاف و روشن. درست مثل همان روزهای کودکی.

رنگ‌ها روشن‌تر می‌شوند و جذاب‌تر.

خنده دوباره سهم خود را در زندگی‌ات باز می‌یابد. جوری که گاه فکر می‌کنی قبلاً هرگز چنین نخندیده بودی.

وقتی هست، مجبور نیستی حرف بزنی و سکوت را بشکنی. همین که هست کافی است.

چیزهایی که برایت هرگز جذاب نبود، جذاب می‌شود. چون می‌دانی که برای او جذاب است.

و چیزهایی که اولویت تو بود، ناخواسته فراموش می‌شود. چون می‌دانی اولویت او نیست.

هر جا می‌روی یاد او می‌افتی و هر چه می‌شنوی او را تداعی می‌کند.

به خود می‌گویی که اگر او اینجا بود چه می‌کرد و چه می‌گفت.

حتی چیزهای بی ربط هم او را تداعی می‌کند. مثل آسمانی که زیبا نیست. یا ابری که هیچ ویژگی خاصی ندارد. یا نسیمی چنان آرام که از نوازش موهایت هم ناتوان است.

قلبت را به دستش می‌سپاری با آنکه می‌دانی فرصتی برای شکستن قلبت ایجاد کرده ای و می‌دانی که تنها اعتماد مطلق و حتی آسیب پذیر شدن، لذت مطلق را به ارمغان می‌آورد.

امنیت برایت معنای جدیدی می‌یابد: اینکه او بخشی از دنیای توست و برای همیشه، بخشی از دنیای تو خواهد ماند.

باب مارلی

  • یگانه

سردم است... خیلی خسته ام و ناهار هم هنوز نخوزده ام... می نشینم توی ماشین و تمام طول مسیر سکوت می کنم... تنم موز موز می شود از سرما...  و از فکر کردن.

می رسیم سر خاک. شب است. هنوز شلوغ است. عزیزشان را رها نکرده اند. به تعبیر خودشان می خاهند این اولین شب ها، تنهایش نگذارند. سلام سرد می کنم و جواب های سرد می شنوم. چشم های قرمز و ورم کرده، بیش از لباس های مشکی غم و اندوه را انتقال می دهد. می ایستم کنار قبری که خاکش هنوز خیس است. اعماق آن را تصور می کنم... نه اینکه سردی خاک و سیاهی و بی نوری آن چیز رعب آوری باشد... لااقل نه برای جسد ِ بی حس. ولی باور ِ سرنوشت نوع ِ بشر البته برایم تلخ است. فرجام ِ هستی. نهایت ِ بودن. تجربه ی اصیل. آخر ِزیستن. اشک گوشه های چشمم را خیس می کند. برای جریانی که انتخابش نکرده ایم، بدون ِ تردید پایان ِ غم انگیزی است. 

یکی از برادرهای مرحوم پیشنهاد می دهد قرائت قرآن را ادامه بدهند... حضور ما قطعش کرده بود گویا. زیرچشمی به خاهر ها و دختر خاله ها و مادر و همسرش نگاه می کنم. سردم است و از سنگینی این همه اندوه مور مورم می شود باز. برادر مرحوم می خاند: 

وَالسَّمَاء رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِیزَانَ

أَلَّا تَطْغَوْا فِی الْمِیزَانِ

نگاه می کنم به همسر مرحوم. ذهنم گسسته می شود از مکان. آرام آرام اشک هایش پایین می ریزد. اشک چیست؟ چیست؟ چیست این سحر؟ چیست؟ از کجا می آید؟ این صحنه ها برایم آشناست... چقدر بی معناست... فراتر از درک من... فاقد هر گونه معنایی. پوچ ِ خالص. عبث ِ محض. 

همگی با هم زمزمه می کنند: 

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

بر می گردم... چشمم به شانه های فرو افتاده این جمع می افتد و می افتم وسطشان... ای کاش معنی این آیات را نمی فهمیدم. شاید هم از سردی هواست... زانو هایم دارند می لرزند. من اشک نریختم... یا لااقل نخاستم که بریزم... زیر گلویم و روسری ساتن مشکی ام خیس شده. نفس عمیقی می کشم. چشم هایم به خاک (آن دهانه ی سرد مکنده) خیره مانده است... که (تمام این راه های پیچ در پیچ در آن به نقطه ی تلاقی و پایان می رسند)...

هنوز رانوهایم می لرزد. هنگامی می رسد که باید همه چیز را گذاشت و رفت. نه اینکه مثلن برویم ترکیه یا سیدنی... که من از ترس سنگین شدن ِ بارم دو سال است که چاقو نخریده ام برای آشپزخانه و شکر را از توی ظرف استیل برمی دارم که شکرریزم شکسته و کتاب اصلن نمی خرم و لباس خیلی کم... یا اینکه شروع کردم به بخشیدن دارایی های اندکم... باید همه چیز را گذاشت و خود را هم گذاشت... باید نابود بود.

چقدر عجیب است که مرگ اصیل ترین تجربه ی اگزیستانسیالیستی ِ بشر است و در مورد این اصیل ترین، هیچ چیزی برای گفتن نیست... همه آن را تجربه می کنند. هیچ کس آن را درک نمی کند.

باور هم نه.

با بوت های مخمل و شلوار جین ترک و مانتوی فتر و لوازم آرایش فرانسوی زیر نور ماه، کنار خاک های خیس ایستاده ام و دلم غنج می رود برای شام... سردم است و دلم دوش آب گرم می خاهد و یک آسپرین و یک خاب طولانی... و در عین حال عمیقن به ماهیت مرگ می اندیشم...

پوزخند ِ ناخودآگاهم خشک می شود:

کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ

وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ

لبم را گاز می گیرم... می خاهم نشنوم. اشک هایم را پاک می کنم. با سنگریزه جلوی پایم بازی می کنم. کناره های کفشم گلی شده. از همین خاک. (خاک ِ پذیرنده) فایده ای ندارد... می شنوم:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ

با نگاهم اشاره می کنم برویم. خداحافظی مان مقارن می شود با ختم سوره و صلوات دسته جمعی. زمزمه وار و مغموم. نگاه آخرم را به آن صورت های غمزده می اندازم. خسته اند. لابد از صبح هی گریه کرده اند. می دانم. می دانم. یک باوری هست که باید به وجودت رسوخ کند. در زمان کوتاهی. باید عدم ِ محض ِ یک وجود را باور کنی. از آثار و نشانه ها و بقا و بازمانده هاش بگذریم... 

او دیگر در میان ما نیست.

او دیگر نیست.

او نیست.

نیست.

من هم خسته ام. به بخار سفیدرنگ نفس هایم خیره می شوم تا دست ِ تک تکشان فشرده شود و باز اسامه به هق هق بیفتد و مهدی آرامش کند و ندا از حال برود...

توی ماشین که می نشینم دست هایم را می گذارم پشت زانوهایم که هنوز می لرزند؛ تا گرم شوند. استارت که می خورد ناگهان صدای پخش ماشین بلند می شود:

زندگی راستی چه زود می گذره

آدم از فردای خود بی خبره

صدا را می آورم پایین. سکوت می شود. ساکت می مانیم. در بی انتهایی ِ جاده می رانیم.

ای کاش نمی فهمیدم. از پله ها که بالا می روم و کفش هایم را که در می آورم، نا خودآگاه توی ذهنم تکرار می شود:

فَبِأَیِّ آلَاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ.

پ.ن: عبارت های داخل پرانتز، همگی شعرهای فروغ هستند.

  • یگانه